آزادگاه آزادگاه
Show Navigation
چهار داستان ( مرغ نیم بسمل ) ،( خروس ،غرور و من ) ( گریزان ) ، (شمسعلی و خاله تاجی ) اثرهایی از ابوالفضل چمروشیان نژاد
ارسالی ازابوالفضل چمروشیان نژاد در ۱۶/۰۲/۱۴۰۳بازدید: 70 نفر
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد
چهار داستان ( مرغ نیم بسمل ) ،( خروس ،غرور و من ) ( گریزان ) ، (شمسعلی و خاله تاجی ) اثرهایی از ابوالفضل چمروشیان نژاد
بسمه تعالی
1)عنوان داستان :
مرغ نیم بسمل
نگارنده :
ابوالفضل چمروشیان نژاد
جوجه مرغابی از وقتی که سر از تخم درآورده بود و خود را شناخته بود یک چیزی همیشه برای عذاب دادنش وجود داشت اصلا خود را با عذاب کشیدن شناخته بود . مادرش را خیلی دوست داشت همچنین چهار جوجه دیگر که برادر و خواهرانش بودند اما همیشه میان خودش با آنها تفاوت قایل بود . از آنها بود ولی از آنها نبود . گویی یک تفاوت اساسی با آنها داشت ولی خودش آن را درست تشخیص نمی داد . جوجه مرغابی همیشه دنبال چیزی می گشت اما نمی دانست آن چیز چیست . همیشه منتظر بود اما نمی دانست منتظر چیست . همیشه اضطراب داشت اما نمی دانست دلیل این همه اضطراب چیست . همیشه اعتراض داشت اما نمی دانست چرا اینگونه است . جوجه مرغابی دلش تنگ بود اما نمی دانست برای چه کسی . از همه اینها مهمتر جوجه مرغابی نمی دانست این حالات و دلواپسی ها و رنج کشیدن هایش چه موقع سپری می شود و او برای همیشه راحت می شود . جوجه مرغابی نمی دانست برای رها شدن و راحت شدنش چه باید بکند .
چندی بود که فکری به سرش زده بود . تصمیم گرفته بود که فرار کند اما نمی دانست به کجا و نمی دانست آیا سودی دارد یا نه و نمی دانست اصلا به کجا باید فرار کند . خسته بود با اینکه جوجه ای بیش نبود و کار چندانی هم نمی کرد ولی همیشه خسته بود خیلی وقت ها از این همه خسته بودنش هم خسته می شد اما راه نجاتی نداشت .
بالاخره تصمیم به فرار گرفت روزی به دور از چشم مادر و برادر و خواهرانش فرار کرد از برکه ای که جایگاهشان بود فرار کرد و به سوی برکه ای که اوصافش را به تازگی از زبان مادرش شنیده بود و نزدیک برکه خودشان هم بود ، روانه شد .
برکه جدید زیباتر و دلپسند تر از برکه خودشان بود . البته شاید هم نبود اما به چشم او اینگونه می آمد .
جوجه مرغابی دور و بَر برکه جدید با شادی و غرور خاصی ، که گاهی به دلش می آمد ، کمی چرخید احساس خیلی خوبی داشت بعد از مدتی چرخش و گردش تصمیم گرفت بخوابد سرش را به زیر بالش برد و لختی خسبید .
جوجه مرغابی هنوز زیاد نخسبیده بود که سر و صدایی او را از خواب بیدار کرد گربه ای بالای سرش نعره می زد و چنگ و دندان نشان می داد . جوجه مرغابی تا او را دید تمام آرامش گذرایش را از دست داد و از سر ترس شروع به فرار کرد اما گربه دنبالش آمد . گربه دنبالش می دوید و به سویش پنجه می انداخت . جوجه مرغابی بال بال زنان می دوید که ناگهان پنجه گربه به زیر بالش کشیده شد درد تمام وجود جوجه مرغابی را گرفت و چشماهیش سیاهی رفت و بیهوش افتاد .
جوجه مرغابی روی زمین افتاده بود که ناگهان صدای مادرش را شنید که با گربه درگیر شده است و دید که مادرش به سوی گربه حمله کرده است . پس از مدتی گربه فرار کرد و مادرش بالای سرش آمد مادرش او را نوازش کرد و با منقارش او را از زمین بلند کرد . مادرش که متوجه زخم زیر بالش شده بود چند پر از خود کند و روی زخم جوجه اش گذاشت . جوجه مرغابی کمی احساس آرامش کرد و همراه مادرش به سوی برکه شان روانه شدند . جوجه مرغابی آن هنگام که همراه مادرش راه می رفت بهترین اوقات زندگیش بود پر مادر هم زیر بال داشت و این احساس مطلوب تری به او می بخشید .
وقتی به برکه خودشان رسیدند و برادر و خواهرانش گردش جمع شدند و با او مهربانی کردند جوجه مرغابی از این همه مهربانی به وجد آمده بود و خیلی خوشحال بود در این میان یکی از خواهرانش خواست او را به خاطر فرارش ملامت کند اما چندی نگفته بود که مادر جلوی او را گرفت و او هم ادامه نداد .
خلاصه جوجه مرغابی آنشب را به آسودگی گذراند . بعد از مدت ها رنج ، آسودگی دلپسندی بود .
فردا صبح شد . دیگران همه خاطره دیروز را فراموش کرده بودند در حالیکه جوجه مرغابی هنوز خاطره برایش زنده بود جوجه مرغابی ناراحت شد و باز به کنجی خزید و شروع کرد با خود زمزمه کردن . کسی دیگر به او توجهی نکرد و او هم بی توجه به دیگران با زخم دیروزش شروع به بازی کردن کرد . زخم تفریح تازه ای برای او بود وَر رفتن با زخم هم عذابش می داد و هم خوشنودش می کرد ، سرگرمی خوبی بود .
مدتها گذشت اوضاع به همان منوال بود جوجه مرغابی روزها به کنجی می خزید و با زخمش بازی می کرد و دیگران هم مشغول کار خودشان بودند کسی به او توجهی نمی کرد. فقط مادرش موقع غذا او را فرا می خواند .
دردها و غم های جوجه مرغابی دوباره داشت اوج می گرفت . جوجه مرغابی خیلی ناراحت بود نمی دانست برای رها شدن از غمهایش چه باید بکند .
جوجه مرغابی خو گرفته با غمهایش ، بزرگ می شد حالا سنش بجایی رسیده بود که باید مسایل زندگی را می آموخت برای همین مادرش او را گذاشت در کلاس درسی که جوجه مرغابی های دیگر هم می آمدند معلم کلاس یک مرغابی پیر بود .
جوجه مرغابی به کلاس درس که می خواست برود هیجان داشت و امید داشت که غمهایش تمام شود اما امیدش زود نومید شد . در کلاس درس همیشه احساس تنهایی می کرد اصلا نمی توانست با باقی جوجه مرغابی ها رابطه برقرار کند چه برسد که بخواهد با آنها دوست شود و همیشه در اضطراب و واهمه بود همیشه منتظر یک اتفاق بد بود . همیشه احساس خاصی نسبت به معلم داشت احساس می کرد معلم نیز به او احساس خاصی دارد .
جوجه مرغابی در کلاس گهگاهی مورد تمسخر و گاه هم اذیت باقی جوجه ها قرار می گرفت از خیلی از آنها متنفر بود اما نمی دانست چه کار باید بکند ؟ همیشه به درون خودش فرار می کرد در درون خودش احساس امنیت بیشتری می کرد از دیگران می ترسید خیلی می ترسید . در کلاس درس هر وقت کسی نبود بالش را باز می کرد و با زخمش بازی می کرد این کار کمی التیامش می بخشید .
جوجه مرغابی بزرگ و بزرگ تر می شد ولی حالت های درونی اش تفاوتی نمی کرد . خیلی تنها بود .
چندی بود که اتفاق جدیدی افتاده بود یک مرغابی جوان ماده وارد کلاسشان شده بود . جوجه مرغابی که حالا خودش هم جوان شده بود به او علاقه مند شده بود فکر می کرد که می تواند با دوستی کردن با او کمی آرامش و خوشی بیابد . مرغابی جوان ماده خیلی زیبا بود دلفریب بود و او عاشق او بود اما نمی دانست که آیا او هم عاشق او هست یا نیست ؟ مرغابی جوان فکر می کرد اگر با او باشد غمهایش پر می زند و می رود اما نمی دانست چگونه باید با او باشد چگونه باید عشقش را با وی در میان گذارد .
بارها سعی کرده بود که به او نزدیک شود و ابراز علاقه کند ولی جرات نمی کرد می ترسید همیشه ترس داشت همیشه واهمه داشت همیشه دودل بود همیشه شک داشت . مرغابی جوان ماده گاهی زیر چشمی به او نگاه می کرد و این علاقه او را بیشتر می کرد چند بار قصد کرد که از عشقش پرده بردارد ولی باز ترسید ، جرات نکرد ، تردید داشت چهره مرغابی جوان ماده همیشه جلوی چشمش بود حتی شب ها که می خوابید او را می دید و صبح ها که بلند می شد قبل از هر چهره ای چهره او را می دید . همیشه منتظرش بود همه جا چشم انتظارش بود هر کس را که می دید فکر می کرد اوست و هر جا که می رفت دنبال او می گشت .
بالاخره مرغابی جوان ماده با یکی دیگر دوست شد و رفت ؛ رفتند که ازدواج کنند و مرغابی جوان تنهای تنها ماند . دیگر حتی رویش را ندید و در حسرت رویش ماند . نمی دانست کجا رفتند . او هیچ گاه مرغابی جوان ماده را فراموش نمی کرد هروقت که می خواست کمی فراموشش کند به گوشه ای می خزید و با زخم کهنه اش بازی می کرد.
رفتن جوجه مرغابی ماده ضربه سنگینی به او بود باور نمی کرد کسی که امید داشت از اندوهش بکاهد این چنین بر اندوهش بیفزاید .
دیگر خیلی ضربه خورد بود چهره اش بسیار پیرتر از سن جوانش نشان می داد . مرغابی جوان دیگر خیلی غریبه بود حتی در خانه خودشان هم غریبه بود کنار برادر و خواهرانش هم غریبه بود تنها امیدش مادرش بود .
در کلاس درش مرغابی پیر که معلم بود روزی از کوچ گفت و گفت که دسته ای از مرغابیان اول پاییز کوچ می کنند و می روند و هر کس که بخواهد می تواند با آنان همراه شود . این حرف ، فکر تازه ای را در ذهن مرغابی جوان رویاند : کوچ .
آیا با کوچ کردن می تواند از شدت تنهایی و غمهایش بکاهد ؟ شاید در جایی دیگر و میان افرادی دیگر می توانست کمی استخوان سبک کند و از اندوهش بکاهد .
روز بعد در مورد کوچ از مرغابی پیر پرسید و مرغابی پیر که در جوانیش اهل کوچ بود از خوبی های کوچیدن گفت . شب هنگام مرغابی جوان از مادرش هم راجع به کوچ پرسید مادر هم بی خبر از همه جا سخنان خوبی راجع به کوچ گفت . کم کم مرغابی جوان داشت امیدوار می شد که تنها چاره کار او در کوچیدن و رفتن است . مرغابی جوان روزهای بعد باز هم راجع به کوچ از مرغابی پیر و دیگران پرسید و سرانجام تصمیمش را گرفت باید کوچ می کرد کوچ علاج همه دردهایش بود . اما تا فصل کوچ هنوز مدتی مانده بود و او باید تا آن زمان صبر می کرد .
مرغابی جوان با هر جان کندنی بود تا فصل کوچ صبر کرد در این مدت زمان با مادرش و نزدیکانش از قصدش برای کوچ پرده برداشت و از همه به جز مادرش تحسین شنید اما مادرش با او مخالفت کرد و گفت کوچ مشکلی از مشکلات او حل نمی کند .
به هر روی مرغابی جوان منتظر دسته مرغابی هایی بود که از مشرق می آمدند و به سوی کوچگاه خود در مغرب می رفتند . دسته مرغابی ها رسیدند و مرغابی جوان بدانها ملحق شد و مادرش را با چشم اشک آلود تنها گذاشت و همراه آنها شد.
مرغابی جوان گرچه در میان دسته مرغابی های مهاجر تنها بود و این غم غربت آزارش می داد اما کوشید با مرغابی جوانی هم سن و سال خودش دوست شود و هر چند از او خوشش نمی آمد. علی رغم این دوستی ظاهری باز مرغابی جوان احساس تنهایی می کرد و این احساس آزارش می داد فکر می کرد همه به طرزی خاص بدو می نگرند .
چند روزی گذشت مرغابی جوان خسته شده بود ولی هنوز تا مقصد روزهای زیادی مانده بود از هر کسی که می پرسید جوابی متفاوت می شنید یکی می گفت دو روز دیگر یکی می گفت یک هفته دیگر یکی می گفت ده روز دیگر هیچ کس جواب درست و حسابی به او نمی داد و این رنج مرغابی جوان را بیشتر می کرد .
دو سه روز دیگر هم با همه خستگی و کسالت سپری شد اما دیگر خیلی خسته شده بود نمی دانست چکار باید بکند . یاد حرف های مادرش افتاد که او را از کوچ منع کرده بود افتاد . دلش هم برای او خیلی تنگ شده بود . بالاخره مرغابی تسلیم خستگی اش شد و تصمیم گرفت بیش از این نرود لذا از دسته مرغابیان جدا شد و تصمیم گرفت که باز گردد . و دسته مرغابیان را وا گذارد بسیار خسته و گرسنه بود . مرغابیان که متوجه واماندن مرغابی جوان شدند هر کدام سخنی به مرغابی گفتند و او را از تنها ماندن نهی کردند اما مرغابی جوان به حرف آنها بی اعتنایی کرد . مرغابی جوان وقتی آخرین مرغابی که دوست ظاهریش بود هم از کنارش رفت روی شاخه ای نشست . مرغابی جوان اگر چه دسته مرغابیان را رها کرده بود اما ترس و هراس زیادی داشت و نسبت به راه بازگشتش واهمه داشت ضمن اینکه گرسنه بود و دنبال آب و غذا می گشت ناگهان متوجه زمین شد مشتی دانه دید به سمت دانه رفت اما ناگهان دمش در دام گرفتار شد .
مرغابی جوان شروع به بال زدن کرد تا بلکه رهایی یابد اما فایده ای نداشت مرغابی هر چقدر توانست بیشتر بال زد اما راه به جایی نبرد ترس و اضطراب تمام وجودش را گرفته بود . حالا هم معنی حرف مادرش که او را از کوچیدن منع کرده بودن فهمیده بود و هم معنی حرف کسانی که او را از ترک کردن دسته مرغابی نهی کرده بودند .
هر چقدر بال می زد دام سفت تر می شد گویا فایده ای نداشت بال زدنش بیخود بود . مرغابی که دام را سفت دید تصمیم گرفت از غذاها بخورد و کمی از آنها خورد و بعد باز شروع به پر زدن کرد اما فایده ای نداشت مرغابی جوان که خسته شده بود بالش را باز کرد و شروع کرد با زخم کهنه اش بازی کردن تا کمی التیام یابد .
آن روز گذشت و روز بعد رسید مرغابی همچنان با بال زدن سعی می کرد خودش را نجات دهد اما سودی نداشت .
روز سوم فرا رسید در این روز هم مرغابی سعی کرد فرار کند اما هر چقدر بیشتر بال می زد کارش بیهوده تر جلوه می کرد .
بر همین منوال روزها گذشت و گذشت و مرغ بال بال می زد و فایده ای نداشت . در این مدت علی رغم میل باطنی اش با حیواناتی دوست شده بود که آنها از سر دلسوزی برایش کمی غذا می آوردند وبا اینکار نیمچه رمقی برای زنده ماندن در تنش می ماند دیگر از بال بال زدن خسته شده بود اما هر از چندگاهی این کار را تکرار می کرد تا باشد نجات یابد .
روزها گذشت و گذشت و مرغابی در دام بود خیلی خسته شده بود . دیگر آرزو می کرد صیاد هر چه زودتر بیاید و نجاتش دهد هر چند بعد از آن سرش را قطع کند . آمدن صیاد این حسن را داشت که از آن وضعیت نجاتش می داد . حتی اگر مرگ را ارمغان می آورد برایش . اما افسوس که صیاد نیامد و هیچ خبری از کسی که دام را گذاشته بود نشد.
زندگی مرغابی جوان شده بود بال بال زدن و با زخم کهنه بازی کردن و دگر هیچ .
چند ماهی بر همین منوال گذشت مرغابی دیگر در تمنای مرگ له له می زد و هر لحظه آرزوی مرگ می کرد اما فایده ای نداشت دیگر حتی کسی نبود تا او را به آرزوی مرگ برساند و از این بال بال زدن نجاتش دهد .
مرغابی جوان خسته خسته بود و دلش برای مادرش هم خیلی تنگ شده بود دلش برای همه چی تنگ شده بود از خدا می خواست یا رهایش کند تا به دیدار دیگران نایل شود یا مرگش را برساند اما این دعاها فایده ای نداشت و گویا خدا هم او را فراموش کرده بود و دیگر صدای او را نمی شنید .
مرغابی روزها را با بال بال زدن و جان کندن سر می کرد که بعد از چند ماه متوجه دسته مرغابی ای شد که داشتند از مغرب به مشرق می رفتند کمی که دقت کرد متوجه شد همان دسته مرغابی هستند که پیش تر با ایشان همراه بود . مرغابی شروع کرد به سر و صدا کردن و دوست ظاهریش را صدا کرد . بسیار سر و صدا کرد تا بالاخره دوستش متوجه شد و باقی مرغابی ها را هم متوجه کرد . آنها به طرف پایین و به سمت بیشه ای که مرغابی در آن گرفتار بود آمدند . پس از نشستن بر شاخه ای از حال و روز مرغابی پرسیدند و مرغابی جوان هم پاسخ داد آنها شروع به ملامت کردن مرغابی کردند مرغابی جوان از ملامت متنفر بود از آنها خواست بجای ملامت بیایند نجاتش دهند . دو سه مرغابی آمدند و به زور دام را از دور دمش باز کردند و نجاتش دادند . مرغابی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . دسته مرغابی ها خواستند پرواز کنند و از مرغابی جوان خواستند همراهشان برود . مرغابی گفت الآن توانایی پرواز ندارد و فردا خود به تنهایی می آید دوست مرغابی خیلی اصرار کرد که مرغابی جوان حاضر شود همراه آنها برود اما فایده ای نداشت و مرغابی جوان گفت الآن نمی تواند و فردا خودش به تنهایی به سوی خانه و مادرش پرواز می کند . دسته مرغابی ها وقتی اصرار خود را بی فایده دیدن پر زدن و رفتن .
مرغابی جوان پس از پر زدن آنها همچنان احساس خاصی داشت نمی دانست چه باید بکند آنشب خیلی فکر کرد نمی دانست با چه رویی باز گردد و نمی دانست اصلا با بازگشتش مشکلش حل می شود یا نه آنشب جان کند و با جان کندن فکر هم کرد بسیار مردد و دو دل بود و نمی دانست اگر باز گردد حال و روزش بهتر می شود یا باز هم باید غصه بخورد و اذیت و آزار ببیند .
بالاخره صبح شد و مرغابی که دیشب را جان کنده بود به نتیجه نهایی نرسیده بود اما با اینکه شک داشت به سمت دام باز گشت و با شک تمام دمش را در میان دام گذاشت و دام دمش را گرفت و آنگاه او دوباره شروع کرد به بال بال زدن .
بال بال زد و بال بال زد . رنج کشید و گریه کرد و افسوس خورد و حسرت برد زجر کشید و اندوه خورد. گویا اندوه خوردن و خود را زجر دادن و خود را شکنجه کردن جزو ذاتش بود که از آن گریزی نداشت .
بسمه تعالی
عنوان داستان :
2)خروس ، غرور ، من
نویسنده :
ابوالفضل چمروشیان نژاد
( اسامی اشخاص و موسسات غیر واقعی است )
صبح در خواب ناز بودم که خروش خروس بیدارم کرد . کمی به خودم پیچیدم و به امید اینکه اتفاقی بیفتد تا بتوانم به خوابم ادامه دهم اندکی گذراندم . اما اتفاقی نیفتد و صدای خروس هم ول کن نبود . از رختخواب دل کندم و از اتاقم بیرون زدم و در هال به طرف روشویی رفتم . در بین راه نگاهی به حیاط خانه انداختم . خروسِ داداش ِکوچکم ، که تازه خریده بود ، داشت سروش صبحگاهیش را سر می داد . خروس ، با بال و پَری حنایی رنگ و با دُمی سبزِ سیر که به سیاه می زد و قد و قامت بلند ، با غرور تمام ، وسط حیاط ایستاده بود و بال و پر به هم می زد و آواز می خواند ( داداشم ، هنوز فرصت نکرده بود برایشان لانه ای در گوشه حیاط نسبتا کوچکِ خانه ی کلنگی مان بسازد و خروس و دو مرغ گل باقالیش در چال باغچه وسط حیاط رها بودند ) من رفتم ، وضو گرفتم و نمازم را خواندم . در حین نماز حواسم به کار و بار امروزم بود . باید می رفتم موسسه و در خواست کار می دادم ( خود دکتر ، رییس موسسه ، گفته بود برای دانشجویان ارشد شغلی و کاری در همین موسسه که در آن مشغول به تحصیل اند ، مهیا می شود و لذا می توانند به معاونت مراجعه کنند ) احساس نجات از بیکاری بعد از 28 و 29 سال سن ، سرباری ، حس خوبی به من می داد . نفهمیدم نماز را چطور تمام کردم و به صدا و ندای مادرم که می گفت : صبحانه نخورده نروی ها ، پاسخ دادم . باز در اثنای رفتن به سوی آشپزخانه چشمم به حیاط افتاد هیبت خروس و بال زدن هایش و خروشیدن هایش خیلی مردانه و مغرورانه بود . تازه آن طوری که فروشنده اش به داداشم گفته بود ، آدم زن هم بود ( همیشه فکر می کردم این خروس هایِ آدم زن با جثه کوچکی که نسبت به انسان دارند چه شجاعت و جسارتی دارند که به آدم حمله ور می شوند ) به هر حال لابد دیگه کسی ، مخصوصا آبجی کوچیکه ته تغاری ، جرات نداشت به حیاط ، که حریم خروس شده بود ، قدم بگذارد وگرنه جناب خروس حالش را جا می آورد .
صبحانه را خوردم و لباسم را پوشیدم و کیفم را هم برداشتم و راه افتادم . در حال رفتن بودم که صدای غرش پدر به گوشم رسید که می گفت : این خروس چرا لال نمی شه ؟! بی توجه به صدای پدر ، از درِ خانه ِجنوبی مان خارج شده و به راه افتادم .
باید می رفتم ایستگاه قطار ، با قطار می رفتم تهران ، سوار تاکسی شدم و رهسپار ایستگاه . در میدان راه آهن پیاده شدم ؛ باید دویست ، سیصد متر هم پیاده گز می کردم . ( سالهاست که قرار است متروی ورامین – تهران احداث شود ، ولی از هزار وعده خوبان یکی وفا نشود . ) ایستگاه مملو از جمعیت بود و طبق معمول هم ، قطار با تاخیر رسید خوشبختانه سرِ صبح کلاس نداشتم ؛ بی نوا آنانی که با تاخیر به سر کارشان می رسیدند ، سوار قطار شدم و خوشبختانه با جهادی جانانه ، جای خالی پیدا کردم و نشستم . در بین راه فقط حواسم به این بود که چطوری با معاون ِرییس ِ موسسه سخن بگویم و درخواست شغل را ارائه کنم . چون آنطوری که از بعضی بچه ها شنیده بودم آدم گوشت تلخ و بد خُلقی بود . غرق در این افکار بودم که قطار به تهران رسید. حال باید سوار مترو می شدم . مترو مثل همیشه شلوغِ شلوغ بود ؛ چون عجله نداشتم سه ، چهار قطار صبر کردم و سوار نشدم ولی سود و ثمری نداشت و قطارها چندان خلوت نمی شد ، تازه داشت کم کم دیرم هم می شد . لذا اولین قطاری که آمد ، سوار شدم . جای سوزن انداختن نبود ؛ مردم مثل کنسرو روی هم تل انبار و به هم فشرده می شدند واقعا وضعیت نامطبوع و نامطلوبی بود !
در هر ایستگاه افراد بیشتری داخل می شدند و مردم هم ، بیشتر به هم فشرده می شدند . افرادی که می خواستند سوار مترو شوند با تمام قوت و قدرت زور می زدند و فشار وارد می کردند و کسانی هم که سوار شده بودند و خیالشان راحت شده بود ، داد و بیداد می کردند که : جا نیست وایسید قطار بعد . نمی دانم کمی به فکر افتادم واقعا آیا این شان انسان است که با او چنین غیر انسانی و توهین آمیز رفتار شود ؟!
به هر حال به ایستگاه رسیدم اما این بار برای ادامه مسیر باید سوار اتوبوس یا مینی بوس می شدم . ناچار بودم که دقایق نسبتا زیادی ، صبر کنم . همین طور ایستاده بودم که ناگهان موتور سواری رسید و جلویم توقف کرد . موتورسوار که جوان لاغری حدودا 34 و 35 ساله به نظر می رسید ، پرسید : کجا می روید ؟ چون می دانستم کرایه موتور بیشتر از مینی بوس و اتوبوس است . بی اعتنا گفتم : موتور نمی خواهم . نگاه خاصی به من کرد و گفت : ظهر قرار است برایمان مهمان بیاید ، در خانه هیچی نداریم ، به پول احتیاج دارم . این را که گفت کمی به خودم آمدم و اسم و آدرس موسسه مان را گفتم و پرسیدم تا آنجا چقدر می گیری ؟ رقمی که گفت برای من خیلی زیاد بود من باید بخش قابل توجهی از پول تو جیبم را می دادم ( مگر پولِ تو جیب یه آدم بیکار چقدر هست ! ) ، گفتم : برادر ! ندارم ! خداییش ندارم وگرنه می آمدم . این را که گفتم موتوری با چهره ناراحت ، گازش را گرفت و رفت .
در هر حال پس از چندین دقیقه ، مینی بوس زودتر از اتوبوس رسید ؛ مینی بوسی که آمد ، فیات کِرِمی رنگ و درب و داغونی بود که معلوم نبود مال چه عهدی است با راننده ای تقریبا پیرمرد ، که چهره ای داشت عبوس و دمغ ، سوار شدم و چون جای نشستن نبود ، دست زدم به میله وسط سقف ِمینی بوس و آویزان شدم چند بار هم با گاز و ترمز مینی بوس به جلو و اطراف پرتاب شدم ، یکبار هم برای زیاد پرت نشدن ، دستم را روی شانه یکی از مسافران که مردی هیکلی بود ، گذاشتم ؛ چنان با غیظ و غضب به من نگاه کرد که گویا ساطور بر گردنش گذاشتم ، برای اینکه چشمانش ، دست از سرم بردارد مجبور شدم چند بار عذرخواهی کنم و گرنه حسابم با کرام الکاتبین بود. در طول مسیر با خودم فکر می کردم وقتی اکثر کارمندان و کارگران در جنوب شهر سکنی دارند چرا بیشتر ادارات باید در شمال شهر تاسیس شود ؟! مگر جنوب ِشهر جای آدم حسابی ها نیست ؟! یا کسر شان است که یک وزارتخانه یا موسسه در جنوب شهر تاسیس شود ؟!
بالاخره به ایستگاه رسیدم . هنوز هم کمی پیاده روی داشتم . در راه ، ذهنم را از حمل و نقل عمومی و همچنین آن موتور سوار ، فارغ کردم و به مسایل زندگی خصوصی خودم ، متمرکز شدم و کمی از اندیشه یافتن کار و پیشه و رهیدن از نان خوری پدری بازنشسته ، و اِن شاء الله بعدش هم ازدواج ، و نجات یافتن از حسرت خوردن و دل سوختن از دیدن زنهای پر رنگ و لعاب و عمل زیبایی کرده ، مشعوف شدم ، غرق در این افکار ، به نزدیکی موسسه رسیدم . ساختمان موسسه زیبا و آجرین به سبک معماری سنتی ایرانی بود ، نمی دانم چرا در جمهوری اسلامی ، حتی کمتر از حکومت غرب گرای قبلی ، ساختمان با سبک و سیاق معماری اسلامی – ایرانی ، ساخته شده است .
سپس با خودم گفتم : ول کن ، به من چه ! بهتر است فکر خودم باشم و کاری به کار از ما بهترون نداشته باشم .
در هر حال جلوی درب موسسه ، نگاهی به آسمان کردم و با توکل به خدا وارد شدم و یک راست رفتم سراغ اتاق معاون ِموسسه که در طبقه دوم بود. وارد اتاق شدم ، خانم منشی جوانی نشسته بود . سلام کردم و گفتم : با آقای پایین شهری کار دارم . پرسید : چه کارش دارید ؟ گفتم با خودشان کار دارم . منشی چند لحظه ای مکث کرد و سپس رفت داخل اتاق معاون . پس از اندکی آمد و گفت : می گویند خودشان بیرون می آیند و می بینندتان و من نشستم ، تا معاون تشریف فرما شود . بیست ، سی دقیقه ای شد که معطل ماندم . بعد ناگهان دیدم معاون ، که مردی میانسال و خپل وکوتاه قامت بود ، با اخمی بلند بیرون آمد و من سریعا از جایم بلند شدم ، رفتم جلو . گفتم سلام آقای پایین شهری صبح بخیر، من برای کار آمدم ! با تبختر و تفرعن نگاهی به سر تا پای ِمن انداخت و با لحن تحقیر آمیزی گفت : ببین پسر جان . اینجا اداره کار نیست . وقتی این حرف را زد انگار یک پارچ آب سرد روی سرم ریختند . به مِن و مِن افتادم ؛ گفتم : آخه … خود آقای رییس … تو جلسه معارفه گفت : برای دانشجویان ارشد … کار هست.
معاون گفت : ما که کاری سراغ نداریم می تونی بری اداره کار ، اونجا درخواست کار بدهی . این حرف رو زد و با اخمی سنگین تر از اول دوباره به سر تا پای من نگریست و با لحن تمسخر آمیزی گفت : فرمایش دیگری نیست ؟! اجازه مرخصی می دهید ؟! بعد با پوزخند اهانت باری راهش را گرفت و از اتاق بیرون رفت .
من وا رفته و روی صندلی نشستم . منشی اش نگاهی به من انداخت و با لحن ترحم آمیز و رقت باری گفت : دیدی گفتم کارتان را به من بگویید .
کمی بعد ، از اتاق زدم بیرون . ساعت 30/10 صبح کلاس داشتم همین یک کلاس را امروز داشتم . اما برخورد آن معاون ، مرا خیلی به هم ریخته و آشفته کرده بود . کلاس را با هر وضعی بود گذراندم . پس از کلاس ، غمگین و دل چرکین ، به طرف خانه راه افتادم . همان مسیر صبح را این بار بر عکس پیمودم ؛ مترو خلوت شده بود ولی عرصه مساعد شده بود برای جولان دست فروشان از آدامس و لواشک و خودکار و فال حافظ فروخته می شد تا باطری و لوازم الکتریکی و چیزهای دیگر ؛ فروشندگان هم از 5 و 6 سال بودند تا 50 و 60 سال ؛ زن و مرد ، کوچک و بزرگ برای یک لقمه نان باید قطار های مترو را می گشتند و برای کالایشان تبلیغ می کردند و برای یک لقمه نان ، خوار و خفیف ِهر کس و ناکس می شدند ؛ مثل امروز من … چه بگویم ! شاید اگر کمک مالی خانواده ام و کمی هم بی غیرتی خودم نبود من هم امروز باید در مترو دستفروشی می کردم . اما خداییش دستفروشی این یقه چرکی ها شرف دارد به اختلاس و ارتشا و دزدی های ِشیک ِ آن یقه سفیدهای بالای شهر نشین .
به هر صورت و مصیبتی بود ، به خانه رسیدم .
به خانه که رسیدم همچنان حالم گرفته بود ، مادرم پرسید چرا تو خودتی ؟! چرا ناراحتی ؟! سری تکان دادم ، یعنی که چیزیم نیست . بعد پرسیدم : آبجی کجاست ؟ مادر گفت : بعد از ظهری بود ، رفت مدرسه . سپس مادرم ، که طبق معمول نگران نماز و غذای من بود ، گفت : برو دست و صورتت رو بشوی و نمازت رو بخون و بیا غذایت رو بخور . داشتم می رفتم رو شویی که باز نگاهم به حیاط افتاد . خروس وسط ِ حیاط ِ خانه ، با غرور تمام و خشمگین و اخمگین بی هیچ حرکتی ، به جلویش زل زده بود و ایستاده بود . چند لحظه محو خروس شدم . سپس به مادرم گفتم : چرا این خروس اینجوری شده ؟! چرا همینطوری به جلوش زل زده ؟! چرا تکون نمی خوره ؟! مادرم گفت : چیزی نیست . دم ظهر خواهرت رفته بود داخل حیاط تا تخم یکی از مرغها را از گوشه باغچه بردارد که خروس حمله می کند و خواهرت رو می زند ، بابات و داداشت هم می روند به کمک خواهرت و با خروس ، درگیر می شوند و بابات وسط دعوا ، نامردی نکرده و دو تا سیلی محکم می زند توی گوش خروس ؛ از اون موقع تا حالا خروس همینطوری راست وایساده وسط باغچه ی حیاط و زل زده به جلوش و از جایش تکون نمی خوره ، داداشت هم قبل از اینکه بره دبیرستان ، نگرانش بود .
نمی توانستم از خروس چشم بردارم تا حالا با اینکه مرغ و خروس های زیادی داشتیم و دیدم ، اما همچنین داستان و صحنه ای را نه شنیده و نه دیده بودم . مشغول نگاه کردن به خروس بودم که صدای مادرم به گوشم رسید که می گفت : اومدی ؟ رفتم تا وضو بگیرم هنگام وضو با خودم فکر می کردم ما این همه نماز می خوانیم و ذلت ِخاکساری به در گاه خدا را می کشیم که توسط مادون او تحقیر ، نشویم ؛ ولی امروز این مردک معاون چه زار و ذلیلم کرد .
نماز را خواندم و نشستم برای خوردن غذا ؛ ولی فکرم مرتب بین خروس و معاون سرگردان بود .
بعد از خوردن غذا ، رفتم یه چرتی بزنم . خوابیدم ولی چه خوابی ! فکرم شدیدا درگیر بود . یک دفعه با صدای جیغ مادرم بیدار شدم و برخاستم و به طرف هال دویدم . مامان می گفت : ببین … ببین خروس رو ببین ! به خروس نگریستم ؛ حیوانک همان طوری که قبلا صاف و راست وسطِ باغچه حیاط به جلو زل زده بود ، حالا صاف و راست افتاده بود روی زمین ؛ به سرعت سوی حیاط رفتیم . خروس خشک خشک بود ، سرد سرد ، اصلا تکان نمی خورد ، مادرم با ترس پرسید : مُرده ؟! بعد از کمی لمس جسم سردِ خروس گفتم : آره خروس مُرده ! و باز تکرار کردم : آره خروس مُرده ! خروس مُرده است !
خروس بعد از آن دو سیلی پدرم ، از جایش تکان نخورد تا مُرد از اهانتِ سنگین سیلی آنقدر از جایش تکان نخورد تا جان سپرد . از جایش تکان نخورد تا مُرد ؛ تا جواب ذلت و خفت را با مرگش بدهد ؛ ولی من ! ولی من چنین نکردم ! من چنین هم نکردم ، من از خروس هم کمترم .
بسمه تعالی
3)عنوان داستان :
گریزان
نگارنده :
ابوالفضل چمروشیان نژاد
ناهید : من چند بار باید به تو بگویم ، وارد اتاق من مشو و با من سخنی مگو ؟! من علاقه ای به تو و دیدار با تو ندارم
اهرن : اما من به تو علاقه دارم
ناهید : دروغ می گویی
اهرن : راست می گویم ، تو تمام وجود منی
ناهید : اگر من همه وجود توام ، دست از اصرار بردار و راحتم بگذار تا با هر که دلم می خواهد ازدواج کنم
اهرن : تو عشق منی ، من التماست می کنم من به پایت می افتم اما هرگز رهایت نمی کنم !
ناهید : کاری نکن به پدر تاجدارم بگویم که نابودت کند
اهرن : پدرت ؟! می دانی پدرت هم به ازدواج ما تمایل زیادی دارد و اگر تمایل او نبود من الآن اینجا نبودم !
ناهید : راست می گویی پدرم به دلیل ثروت فراوان تو مایل است با تو پیوند بخورد ، ولی برادرم چندان از تو خوشش نمی آید ! تو آدم ریاکاری هستی و می خواهی خود را خوب تر از آنچه هستی جلوه دهی ! اصلا من چه کار به کسی دارم من تو را دوست ندارم و نمی خواهم کسی برای ازدواج من تعیین تکلیف کند .
اهرن : این رسم تمام این شهر است . از هیچ دختری در باب ازدواجش نظر نمی خواهند . همین قدر هم که پدرت به تو اجازه داده تا در ازدواج همسر آینده ات آزاد باشی ، کاری کم نظیر است. ضمنا تو از کجا می دانی من ریاکارم ریا یک امر قلبی است بین بنده و خدا و هیچ انسانی را نرسد که در باب رابطه قلبی انسانی با خدایش قضاوت کند . البته تا آنجا که به نظرم می رسد افراد بی بند و بار برای تبرئه خویش به نزد خویش ، دیگران را به ریاکاری و نفاق متهم می کنند .
ناهید : مرا آزاد گذاشته است ؟! آری میان دو اجبار آزادم گذاشته ودر فشارم قرار داده است ایکاش اصلا این آزادی مسخره را نمی داد .
اهرن : مگر من چه مشکلی دارم همه دختران شهر آرزوی همسری مرا دارند من بسیار ثروتمندم من زیرکم … مهمتر آنکه من نزد پدرت عزیزم مگر یک زن جوان ، دیگر از شوهرش چه می خواهد ؟
ناهید : پدرم ، پدرم همه چیز که شد پدرم ! آری راست می گویی تو همه چیز داری فقط دو چیز نداری : یکی اینکه بلند قامت و سپید روی نیستی و دیگرآنکه انتخاب من نیستی . من دوست دارم همسرم مثل خودم بلند بالا و سپید گون باشد و مهمتر اینکه انتخاب خودم باشد نه انتخاب شخص دیگر .
اهرن : بانو ! باز کوتاهی قامت و سیاهی صورتم را به رخم کشاندی . من همین دو عیب را دارم اما از نظر باقی موارد انتخاب خوبی هستم ؛ مهم انتخاب خوب است حال چه فرقی می کند چه انتخاب تو ، چه انتخاب پدرت و چه انتخاب من ، چه انتخاب هر کسی دیگر ،آنچه مهم است ، انتخاب درست است .
ناهید : نه ، برای من فرق می کند من می خواهم همسرم هم بلند قامت باشد تا من در آغوشش آرام گیرم و مهمتر از آن ، برخاسته از انتخاب آزادانه خودم باشد نه ناشی از دلسوزی و صلاحدید دیگران .
اهرن : اما من می توانم تو را خوشبخت کنم
ناهید : دیگر بس است دشمن تا چند روز دیگر به پیرامون شهر می رسد و تو دنبال ازدواج با دختر شاهی ؟ اگر راست می گویی آماده رزم شو
اهرن : من همیشه آماده رزمم ، من از اشراف ترسو نیستم من ثروتمندی رزمجویم . اما جنگیدن انگیزه می خواهد ؛ من می خواهم تو انگیزه من باشی . چرا نمی فهمی ؟!
ناهید : من نمی خواهم انگیزه جنگ باشم من دوست دارم انگیزه صلح باشم .
اهرن : دروغ می گویی همه آدمها انگیزه شان نه جنگ است و نه صلح بلکه انگیزه شان زندگی است و گاهی برای زندگی باید جنگید و گاهی هم برای زندگی باید صلح کرد تازه تو تا آنجا که شناختمت انگیزه ات برای زندگی بیشتر است آنهم نه زندگی طبق میل دیگران بلکه یک زندگی طبق میل و شاکله شخصیت خاص خودت و برای این هدف حاضری دست به هر کاری بزنی ؛ درست می گویم ، نه ؟
ناهید : بر فرض من با تو ازدواج کردم ولی … ولی … تو در جنگ کشته شدی من نمی شوم بیوه یک شبه .
اهرن : من به راحتی دم به تله نمی دهم ، من کاری نمی کنم که در جنگ کشته شوم من ثروتمندم ، ثروتم جان مرا نجات می دهد .
ناهید : حالا بر فرض که کشته شدی من چه کنم ؟
اهرن : یک شب وصال تو برای من از این دنیا کافی است ( اهرن به سوی ناهید می رود تا او را در آغوش بگیرد ولی ناهید جیغ کوتاهی می زند و عقب می رود )
ناهید خشمگینانه : خیلی گستاخ شده ای نگذار به پدرم بگویم که دست به سوی من دراز کردی
اهرن : آه ای سپیده صبح ! چقدر لذت می بری عاشقت را منتظر بگذاری ! چقدر بی رحمی تو !
ناهید : من به عشقت شک دارم وگرنه عشق ، بی شکِ عاشق ، معشوق را اگر کوهم باشد تسلیم می کند .
اهرن : شک نداشته باش
ناهید : فعلا برو بگذار بیشتر فکر بکنم .
ناهید کنیزش را صدا می زند : سارا … سارا بیا. سارا از در داخل می آید و می گوید : بله خانم
ناهید : صحبت ما تمام شد جناب اهرن را بدرقه کن
اهرن : شما فقط می توانید جسمم را بدرقه کنید ولی دلم تا ابد در این اتاق کنار شماست .
اهرن این را می گوید و از در خارج می شود .
درونی ، روز ، تالار شاه
نگهبان مخصوص شاه حضور شاه را با صدای بلند اعلان می کند . شاه وارد تالار می شود و برای حاضرین که شمار زیادی از رجال و اشراف شهر و خاندان شاهی می باشند دستی تکان می دهد و بر تخت سلطنت می نشیند . و در حالیکه همه ایستاده اند ، پس از مدتی کوتاه شروع به سخن گفتن می کند .
شاه : من امروز شما رجال کشور را فراخواندم تا در خصوص موضوعی که احتمالا همگی از آن کمابیش خبر دارید با شما سخن بگویم و آن لشگر کشی خسرو شاه ایران است به شهر ما …
شاه کمی درنگ می کند و سرش را دور سالن می چرخاند . ناهید دخترش ، اهرن خواستگار ناهید و نیاطوس پسرش در میان حاضرانند .
شاه : خسرو ایران دشمن دیرینه روم به شهر ما که از متحدان روم هستیم چشم دوخته و می خواهد شهر ما را فتح کند و آن را به کشورش ضمیمه کند . من شما را فرا خواندم تا در این مورد مشورت کنیم .
همهمه ای در تالار و بین حاضرین رخ می دهد .
شاه ادامه می دهد : خسرو ِ ایران ؛ ما را بین پذیرش سلطه و سلطنتش و تسلیم شدن و یا جنگ و ستیز مخیرکرده است . من نظر خاص خود را دارم اما می خواهم پیش از هر چیز نظر شما اشراف شهر را بدانم .
یکی از رجال : به نظر من صلح بهتر از جنگ است . خسرو اگر وارد شهر شود فساد و تباهی ایجاد می کند ، به کسی رحم نمی کند و غلامان و زیر دستان ما را بر ما برتری می بخشد و دارایی های ما را مصادره می کند و همه جا را ویرانه می کند و این در صورتی است که ما در جنگ رویاروی ، جان سالم به در بریم .
رجل دیگر از سوی دیگر تالار : اما به نظر من جنگ بهتر از صلح ننگین بار است . خسرو ایران سرانجام همه ما را نابود می کند و جنگ و صلح بهانه اش است .
شاه سخن ها را می شنود و به وزیرش اشاره می کند و می گوید : به نظر تو چه باید کرد ؟
وزیر : پادشاها به نظر من ما اگر درپشت دیوارهای شهر سنگر بگیریم و مقاومت کنیم با توجه به اینکه آذوقه و سوخت بسیار داریم می توانیم خسرو را خسته کرده و او را پس از مدتی محاصره شهر با فرا رسیدن فصل زمستان مجبور به ترک محاصره کنیم .
شاه کمی فکر می کند و سپس به حاضرین که ایستاده اند اشاره می کند و می گوید : آیا کسی نظر دیگری دارد ؟!
باز در تالار قصر شاه همهمه می شود اهرن زیر چشمی به ناهید نگاه می کند و ناهید هم او را می بیند . پس از مدتی همهمه می خوابد و دیگر از کسی آوازی بر نمی خیزد.
شاه در حالیکه از جایش بر می خیزد ، می گوید : حالا که همگان نظر خود را گفتند من هم نظر آخر خود را می گویم : ما مقاومت می کنیم ؛ ما پشت دروازه های شهر آنقدر پایداری می کنیم تا دشمن خسته شود ولی تن به بردگی خسرو نمی دهیم .
این سخن شاه با تشویق شدید حاضران مواجه می شود و همگان شعار مقاومت ، مقاومت سر می دهند .
شاه در حالیکه صورتش از خوشحالی سرخ شده دستی تکان می دهد و تالار را ترک می کند .
پس از رفتن پادشاه رجال و خاندان شاهی نیز از تالار خارج می شوند و تالار کم کم خلوت می شود ، اما نیاطوس برادر ناهید ، به سوی ناهید که در گوشه دیگری است می رود .
نیاطوس : سلام ناهید ! چندی است خبری از تو ندارم ؟
ناهید : طبیعی است ؛ تو آنقدر سرگرم همسرِ زیبا و عشوه گرت هستی که یاد کس دیگر نمی افتی و از کسی سراغی نمی گیری !
نیاطوس : باز هم همان حسادتهای دخترانه و حرفهای زنانه !
ناهید : چه کنم نمی توانم از زن بودن استعفا دهم .
نیاطوس : سخن پدرمان را شنیدید مقاومت مقاومت البته مقاومت ِ همراه با زندگی . ما می توانیم در ضمن مقاومت زندگی کنیم و خوشبخت بشیم و باشیم تا زمانی که دشمن خسته شود و دست از محاصره بردارد .
ناهید : مقاومت تا کی ؟
نیاطوس : گفتم که تا زمان تمام شدن محاصره خسرو
ناهید : اگر خسرو خسته نشد و در محاصره اش پیروز شد و وارد شهر شد چه ؟
نیاطوس : آنگاه دلیرانه می جنگیم تا بمیریم
ناهید : که چه شود ؟
نیاطوس : آیا مرگ از زندگی ننگین بهتر نیست ؟
ناهید : اما من معتقدم مرگ خودش بزرگترین ننگ است من خواهان صلح و صفا و زندگی و رفاه و خوشبختی ام .
نیاطوس : خواهان صلحی ؟! پس چرا نظرت را بلند اعلام نکردی ؟!
ناهید : از پدرم ترسیدم
نیاطوس : تو و ترس ؟! باور نمی کنم ! از زمان کودکیمان و از وقتی که خودم و تو را شناختم جز جرات داری و جدل گری و حتی بگویم کله شقی و بی رحمی برای رسیدن به هدف از تو سراغ ندارم .
ناهید : خدا را شکر که مرا خوب شناخته ای شاید به خاطر همین با تصمیم پدر مبنی بر ازدواج من و اهرن مخالفت کردی . آفرین بر تو !
نیاطوس : مخالفت کردم ولی اگر پدر دستور قاطع و صریح داد تسلیم می شوم .
ناهید : اصلا به شما چه که من می خواهم با چه کسی ازدواج کنم ؟
نیاطوس : خیلی گستاخ شده ای دختر ! ما مادر خود را از دست داده ایم و حالا حق داریم که درباره هم دلسوز و نگران باشیم . مگر ما پدر و برادر تو نیستیم ؟!
ناهید : دلسوزی و ترحم ؟! من به ترحم کسی نیاز ندارم .
نیاطوس پس از کمی اندیشیدن : اگر با ازدواج با اهرن مخالفی من با پدر سخن می گویم تا ازدواج شما را تا زمان رفع محاصره و تمام شدن جنگ به تعویق اندازد و سر وقت ، تصمیمی مقتضی بگیریم .
ناهید : جنگ ، جنگ ، جنگ ! جنگ چه سودی دارد ؟ چرا ما با خسرو صلح نکنیم ؟ ما اکنون خراجگزار رومیم بگذار زمانی هم خراجگزار ایران باشیم ؛ چه تفاوت می کند ؟ من دنبال صلح و زندگیم نه جنگ و درندگی . در صلح است که ما می توانیم با معشوقمان ازدواج کنیم و به وصال دلبرمان برسیم و خوشبخت شویم اما در جنگ چیست ؟ جز درندگی و کشتار و زخمی و داد و فغان ! حقیقتا دلبری ِ ازدواج بهتر است یا دلیری ِ جنگیدن ؟
نیاطوس : مگر در ازدواج چیست ؟ همان طور که گفته اند : ازدواج جز وصال شاشدان ها و کثافت کاری کثیف ترین اسافل اندامها با یکدیگر ، چیزی نیست . اما نبرد و رزم کار مردان است و صلح کار زنان .
ناهید : آیا جرات داری جلوی همسر و معشوقت ،آزاده ، نیز چنین لاطائلاتی بگویی ؟!
نیاطوس که از سخنان ناهید ناراحت شده می گوید : یکبار نشد با تو سخن بگویم و تو مرا ناراحت نکنی ! نیاطوس دیگر چیزی نمی گوید و تالار را ترک می کند . ناهید وسط تالار مضطرب و نگران در خودش فرو می رود .
درونی ، حدود 9 صبح ، اتاق ناهید
سارا در اتاق را می گشاید و به سوی تختخواب بزرگ و دو نفره ناهید می دود و صدا می زند : بانو بانو برخیزید !
ناهید از جا می پرد و می گوید : سارا چه شده است ؟ مگر پیش تر نگفتم مرا با صدای بلند بیدار نکن ، ناهید کمی مکث می کند و بعد می گوید : حالا آرام باش و بگو چه شده است ؟
سارا بعد از کمی درنگ می گوید : بانو سپاه خسرو شاه ایران شب هنگام به اطراف شهر رسیدند و دارند محاصره شهر را کامل می کنند ، جناب نیاطوس گفت : شما را خبر کنم !
ناهید : این خبر تکراری است مگر جز این قرار بود اتفاق بیافتد همه ما چندی است که منتظر سپاه ایران هستیم .
ناهید با بی اعتنایی دوباره بر تختخواب دراز می کشد و به سارا می گوید حال مرا بگذار تا وقتی که سپاه ایران محاصره را کامل می کند من هم خوابم را کامل کنم ، بیدار که شدم می رویم ببینیم چه خبر است .
سارا عقب عقب می رود اما پس از لحظاتی ناهید برمی خیزد و می گوید : دیگر خواب را از سرم پراندی بیا برویم ببینیم چه خبر است .
سارا لبخندی می زند و می رود تا پتو را از رویِ پای ناهید بردارد .
ناهید : از پدرم چه خبر داری ؟ آیا او می داند سپاه خسرو ، ما را محاصره کرده است
سارا : بله بانو ! تقریبا همه شهر مطلعند و در کوچه و بازار جمع شده اند .
ناهید : چه مردم بیکاری و کمی مکث می کند و بعد می گوید : اکثر آدم های حقیر تنها کار مفید شان در زندگی مُردنشان است حالا چه فرق می کند به دست چه کسی و چگونه بمیرند ، آخر که خواهند مُرد .
ناهید از تخت بلند می شود و دست بر شانه سارا می گذارد و به طرف در حرکت می کند و وارد راهروی قصر می شوند که ناگهان نیاطوس را می بینند که همراه همسرش آزاده از جلوی اتاق ناهید در حال ِ گذرند .
آزاده : اوه ناهید تو نیز خبردار شدی ؟!
ناهید : نگاهی به آزاده و نیاطوس می اندازد می گوید : بله ظاهرا آخرین نفر در قصر منم که آگاه شدم.
نیاطوس : من برای برآورد تعداد دشمن می روم و آزاده هم خواست با من همراه شود تو نیز اگر مایلی همراه ما بیا .
ناهید با حالت تمسخرآمیز : باشد من و سارا نیز در پی ِ شما دو عالیجناب می آییم .
بیرونی ، همان روز ، روی دیوار دور شهر
نیاطوس و آزاده جلو و ناهید و سارا به دنبالشان روی دیوارهای دور شهر حرکت می کنند و سپاه خسرو را نظاره می کنند .
آزاده با ترس : باورم نمی شود ، سپاه خسرو آنقدر بزرگ باشد !
نیاطوس با اعتماد به نفس : آری حقیقتا سپاه بزرگی است ولی سپاه ما هم کوچک نیست .
ناهید : راست می گویی سپاه ما هم بزرگ است ولی نه آنقدر که حریف این لشگر شود .
نیاطوس می ایستد و به عقب بر می گردد و به چهره ناهید نگاه می کند و می گوید : آری ، اما گویا فراموش کردی ما درشهری با حصار محکم و با آذوقه کافی هستیم و آنها در بیرون و پایین دیوار هستند و این امتیاز بزرگی برای ماست .
آزاده با ترس : آیا اگر آنها پا به پای ما صبر و شکیبایی کردند کار دشوار نمی شود ؟
نیاطوس : بد به دل خود راه ندهید فعلا که جایگاه و موقعیت ما خوب است و از آینده نیز کسی آگاه نیست .
ناهید سرش را به سوی سپاه خسرو می چرخاند و می گوید : راستی خسرو فرمانده سپاه ایران چه شده است ؛ او را نمی بینم .
نیاطوس : احتمالا با تاخیر بیاید چون اگر حاضر بود در جلوی سپاهش می ایستاد . شنیده ام مردی بالا قامت و نیکو صورت است .
ناهید این وصف خسرو را که می شنود کمی چهره اش سرخ می شود و می گوید باید زمانی دیگر هم بیاییم تا خسروی این سپاه با شکوه را هم ببینیم حتما تماشایی است .
نیاطوس : بله من هم مشتاقم ببینم راس و رییس دشمنان ما چه مشخصات و ویژگی هایی دارد .
درونی چند روز بعد ، داخل اتاق ناهید
ناهید در حال آماده شدن است .
سارا وارد می شود و می گوید : بانو عزم رفتن به جایی دارد ؟
ناهید : بله می خواهم بروم دوباره سپاه دشمن را نظاره کنم !
سارا : شما که چند روز پیش رفتید
ناهید نگاهی خشمگینانه به سارا می اندازد و می گوید : نگفتم از من راجع به کارهایم سئوال نکن
سارا : ببخشید بانو ، بگذارید در پوشیدن لباس کمکتان کنم .
بیرونی ، همان روز ، روی دیوار اطراف شهر
ناهید در جلو حرکت می کند و سرش را پیوسته میان سپاه دشمن می گرداند و بلند می گوید : سارا خوب نگاه کن ببین خسرو را می بینی !
سارا دقیق نگاه می کند و پس از لحظاتی می گوید : بانو … بانو … نگاه کنید آن مردی که سوار بر اسب در بالای آن تپه ایستاده است ، آیا خسرو نیست ؟!
ناهید به سمتی که سارا اشاره کرده سر می گرداند و با دقت نگاه می کند .
مردی بسیار بلند بالا که نزدیک است رکاب پایش به زمین برسد با چهره ای زیبا و حدود 45 ساله را سوار بر اسبی سفید بر روی تپه ای کوچک می بیند و سپس می گوید : آفرین سارا احتمال زیاد خود اوست .
ناهید و سارا بر روی دیوار شهر به سوی جایی که خسرو ایستاده حرکت می کنند تا بهتر او را ببینند.
سارا می گوید : بانو حتما خود اوست فردی با این وَجَنات حتما باید شاه و سلطان باشد .
سارا ادامه می دهد : بانو چه مرد رشیدی است خوشا به حال همسرانش
ناهید نگاهی از سر عصبانیت به سارا می اندازد و سارا ساکت می شود و بعد از کمی مکث می گوید : مرا ببخشید بانو یادم رفت که ما زیر دستان اجازه نداریم زیبا پسند و عاشق پیشه باشیم .
ناهید کمی اخمش باز می شود و می گوید : اما تو راست گفتی ؛ مردی به این رشیدی و بلند بالایی و ثروت و قدرت و شهرت فراوان که حتما بالطبع دارد ؛ احتمال به یقین زنانش از دیدن روی او و هم نَفَس بودن با او نهایت لذت را می برند . ایکاش چنین مردی در شهر ما بود.
ناهید مشغول نگاه کردن به خسرو است و خطاب به سارا می گوید : کاش بجای این مردک کوتاه و سیه روی ، اهرن ؛ خسرو شاه ایران خواهان همسری من بود .
سارا با ترس : بانو اما آنها دشمن ما هستند .
ناهید : من گفتم مردی مثل او نه خود او .
ناهید ادامه می دهد : آنها دشمن چه کسی هستند ؟! دشمن ما یا دشمن پادشاه و شهسواران و اشراف شهر ؟!
سارا : بانو اما آنها به جنگ ما آمده اند !
ناهید در حالیکه همچنان نظاره گر خسرو هست ادامه می دهد : نمی شود جنگ را به صلح تبدیل کرد ؟!
ناهید دست از تماشای خسرو بر می دارد و به سرعت به سوی قصر راهی می شود ؛ سارا هم بعد از اندکی مکث و مجددا نگاهی کوتاه انداختن به خسرو ، تعجب زده دنبال ناهید راه می افتد .
بعد از آن دیدنِ اولینِ ناهید خسرو را از راه دور ، ناهید بارها به دیدار خسرو آمد و دورادور به معشوقش نگریست و با گریستن خودش را تسلی داد .
درونی ، چند ماه بعد ، تالار قصر
پادشاه بر عکس همیشه که دیرتر از بزرگان شهر وارد تالار می شد این بار زودتر آمده و جلوی تختش قدم می زند ، پس از مدت زمانی رجال و خانواده شاهی ، اندک اندک ، وارد می شوند . پادشاه لب به سخن می گشاید : دوستان و خویشان من ، الان حدود 3 و 4 ماه است که دشمن ما را محاصره کرده است و عرصه را بر ما تنگ کرده است ، به نظر شما ادامه کار ما و تداوم این وضعیت درست است ؟
رجلی از گوشه تالار : قربان ما چاره ای جز مقاومت نداشتیم و نداریم .
فردی دیگر از گوشه دیگر تالار : پادشاها زمستان نزدیک است ، دشمن بیشتر از چند هفته دیگر نمی تواند به محاصره ادامه دهد .
پادشاه کمی آرام می گیرد و به سوی وزیرش نگاه می کند .
وزیر : من هم موافقم زمستان نزدیک است و احتمال اینکه دشمن با کمبود آذوقه روبرو شود و ترک مخاصمه کند زیاد است .
پادشاه سری به تایید حرف آنان تکان می دهد .
ناهید که در گوشه ای تنها ایستاده با شنیدن این سخنان رنگش می پرد و با خود می گوید : یعنی خسرو از اینجا می رود و من از دیدارش محروم می شوم ، نه باورم نمی شود ؛ من هرگز توانایی دور بودن و ندیدن خسرو را ندارم .
پادشاه ، کمی دیگر با رجالش درباره کیفیت مقاومت و پایداری گفتگو می کند و دقایقی بعد همه را مرخص می کند .
ناهید به سرعت به سوی اتاقش می رود و در را باز کرده روی تختش می جهد و سر بر بالش گذاشته و شروع به گریستن می کند .
ناهید در حال گریه : نه ، نه من طاقت دوری خسرو را ندارم . او تنها مردی است که با دیدنش دلم لرزید . خسرو … خسروی من ؛ شاه من ؛ شوهر من ؛ همه کس من ؛ معنیِ ِ بودن من ؛ بی تو زندگی برایم محال است .
درونی ، چند ساعت دیگر ، اتاق ناهید
ناهید در حالیکه صورتش سرخ است و جای اشکهایش آشکار ، خطاب به سارا می گوید : سارا من تصمیم خود را گرفته ام من خودکشی می کنم.
سارا : بانو این چه سخنی است خودکشی دیگر چیست ؟ وقتی دیگران ما را آزار می دهند چاره حذف دیگران است نه حذف خود .
ناهید : پس چه کنم ؟ من بدون خسرو نمی توانم زندگی کنم من دارم از عشق خسرو می سوزم و ذوب می شوم .
سارا : بهتر است صبر کنید و خود را کنترل کنید تا به شرایط پیش از دیدار خسرو برگردید ، عشق چیست ؟ عشق همانطور که گفته اند : کلاهی است که فرزندان ما برای به دنیا آمدنشان سر ما می گذارند .
ناهید : تو معنی عشق را نمی فهمی ، عشق حتی اگر فریب باشد شیرین ترین فریب دنیاست
سارا : نمی دانم ، هر چه خود صلاح می دانید عمل کنید !
ناهید : اگر خود کشی نکنم بجای خودکشی از قصر می گریزم و به دامان خسرو می روم و به وصالش برسم .
سارا : آیا خسرو قبول می کند ؟
ناهید : چرا قبول نکند من دختری بسیار زیبا و رعنا و بلند بالا هستم و از آن مهمتر می دانم چه طور باید قلب مردان را به خود مایل کنم ، او حتما خواهد پذیرفت .
سارا : اولا چگونه می خواهید از قصر و دیوار شهر بیرون شوید چرا که سربازان پدرتان همه چیز و همه جا را تحت نظر دارند ؛ دوما اگر خسرو تو را چون دختر دشمنش هستی نپذیرفت چه باید کرد ، باید نخست از جانب خسرو مطمئن شوی و بعد هر کاری صلاح می دانی انجام دهی .
ناهید در فکر فرو می رود و بعد از دقایقی می گوید : تو را نزد خسرو می فرستم تا او را از عشق من آگاه کنی و ببینی چه می گوید ؛ به نظرت خوب است ؟
سارا از میان این همه سرباز چگونه بیرون روم ؟!
ناهید : خرج همه آنها یکی ، یک سکه طلاست . به هر کدام سکه ای دهی راه را باز می کند . تازه تو زن هستی می توانی از شگردهای زنانه ات استفاده کنی ؛ نشنیده ای که گفته اند : دل مردها با دو چیز نرم می شود : رشوه مردان و عشوه زنان .
سارا سری به قبولی تکان می دهد .
درونی ، چند روز بعد شب هنگام ، اتاق ناهید
سارا در اتاق ناهید را می کوبد و ناهید با سرعت در را باز می کند و سارا داخل می شود ؛ ناهید کمی به این طرف و آن طرفِ در نگاه می کند و وقتی مطمئن می شود کسی نیست در را می بندد .
ناهید : سارا ! سریع به من بگو آیا خسرو ی سرو بالا و و سیم صورت مرا دیدی ؟ آیا پیام مرا رساندی ؟
سارا که چهره اش زرد شده است شروع به سخن می کند : آری بانو آری بانو . این مرد هزار بار از آنچه از دور دیده ایم زیباتر و خوش اندام تر و دلنشین تر است .
ناهید : خوب پیام مرا برای اینکه فرار کنم و به آغوشش روم بدو گفتی ؟
سارا : آری گفتم
ناهید : او چه گفت ؟
خسرو اولش تعجب کرد و بعد هم فکر کرد و نیز با وزیرش گفتگو کرد .
ناهید : خوب نتیجه چه شد ؟
سارا : او یک درخواست نشدنی کرد.
ناهید : چه درخواستی ؟
سارا : او از شما خواست بجای فرار کردن به سوی او ، اجازه دهید به طور پنهانی خسرو و تعدادی از سرداران و سربازانش وارد شهر شوند و دروازه دیوار شهر را برای سپاهیان خسرو باز کنند و آنگاه پس از فتح و پیروزی سپاه خسرو ، شما به عنوان بانوی اول شهر ، همسر خسرو شوید و به کام دلتان برسید .
ناهید با شنیدن این حرف ، خشکش می زند و آرام می ایستد و به گوشه ای زُل می زند بعد از دقایقی می گوید : بار دیگر بگو ! ببینم خسرو دقیقا چه گفت و چه درخواستی کرد ؟
سارا مجددا می گوید : خسرو خواست تا کمکش کنید به شهر وارد شود تا هم قصر شاهی و هم شهر را فتح کنند و بعد به وصالش برسید .
سارا ، ادامه می دهد : قرار شد که اگر موافق باشی ، شب چهاردهم که ماه کامل است هنگام نیمه شب در ضلع غربی دیوار شهر که به دروازه نیز نزدیک تر است ، ریسمانی به پایین آویزان کنیم تا خسرو و شماری از یارانش وارد شهر شوند .
ناهید دوباره در فکر فرو می رود و پس از دقایقی می گوید : سارا به نظرت من چه کار کنم ؟!
سارا به ناهید نگاه می کند و می گوید : خوب معلوم است ، پیشنهادش را رد کنید .
ناهید : پیشنهاد را رد کنم به همین آسانی … او عشق من است ؟!
سارا : نشنیده اید که می گویند : عشق شبیه شکم است جمعش کنی مُشت است ولش کنی دَشت است شما نباید به عشق میدان دهید .
ناهید : من نمی توانم او را فراموش کنم ؛ من به حرفش گوش می کنم و پیشنهادش را می پذیرم .
سارا : یعنی خیانت می کنید ؟! خیانت آنهم خیانت به پدر گناه بسیار بزرگی است.
ناهید تند و خشن به سارا نگاه می کند و می گوید : پدرم زمانی که مادرم مرد و رفت دنبال زنهای دیگر به من و برادرم خیانت کرد .
سارا : اما بانو او هیچ از نگهداشت و تربیت شما کم نگذاشت .
ناهید : اما او از کام گیری خودش هم چیزی کم نگذاشت .
سارا تعجب زده : بانو یعنی می خواهید چکار کنید ؟!
ناهید : فعلا می خواهم فکر کنم
سارا می گوید : بانو گذشتن از عشق کار سختی است ولی گذشتن از محبت پدر نیز نارواست .
ناهید : پدرم به اندازه کافی از دنیا کام گرفته و از این به بعد در سراشیبی پیری است و مهمان امروز و فردا ؛ ضمن اینکه من با خسرو شرط خواهم کرد آسیبی به پدرم نرسد فقط از سلطنت خلع شود .
سارا : پس پاسخ شما به خسرو مثبت است ، یعنی یک هفته دیگر باید در ضلع غربی دیوار شهر به سراغ خسرو برویم .
درونی ، نیمه شب چهاردهم ، اتاق ناهید
ناهید در حالی که ریسمان بلند و کلفتی در دست دارد مشغول گفتگو با ساراست .
ناهید : سارا آماده شو تا به میعادگاه عشقم و دلبر شیرینم خسرو برویم !
سارا : بانو یعنی شما جدا می خواهید خسرو را وارد شهر کنید تا قتل عام راه بیاندازد ؟!
ناهید : آری ! قتل عام چیست من با او شرط می کنم که با صلح وارد شهر شود .
سارا : می دانید که این محال است چون سربازان ما مقاومت می کنند و سپاهیان خسرو نیز بالطبع با آنها می جنگند و کشتار به راه می افتد !
ناهید : بگذار بیفتد ، به من چه ؟! من مسئول زندگی آنها که نیستم من ابتدا مسئول زندگی خودم هستم تازه بنی بشر آخر و عاقبتش مردن است چه فرق می کند کی و چگونه بمیرد ؟! اگر امروز بمیرند لااقل من به کام دلم می رسم و آنها هم به بهشت می روند .
ناهید ادامه می دهد : اگر هر کدام از این مردمی که از آنها سخن می گویی جای من بودند همین کار مرا می کردند یعنی منفعت خود را بر منفعت دیگران مقدم می شمردند مگر نشنیده ای که می گویند : بنی بشر گرگ یکدیگرند ؟! اگر من زودتر آنها را نَدَرم ، آنها مرا خواهند دَرید .
ناهید ریسمان را به سوی سارا دراز می کند و می گوید : بگیر
سارا کمی تعلل می کند .
ناهید : چرا ترسیدی می خواهی از اجرای دستور من سر باز زنی ؟!
سارا : نه بانو من که باشم که بخواهم از فرمان سرورم ، سر بتابم اما می گویم …
ناهید : دیگر اما و اگر ندارد …
سارا اگر محافظان قصر به ما ظنین شدند و جلوی کار ما را گرفتند چه ؟
ناهید : تا من با تو هستم هیچ کس به ما ظنین نمی شود تازه آن دو سلاحی که گفتم همراه ماست .
سارا : کدام دو سلاح ؟
ناهید : رشوه و عشوه زنانه به علاوه سلاح دیگری !
سارا : چه سلاحی ؟
ناهید : شرابِ مست کننده و عقل پراننده
ناهید طناب را روی تخت می گذارد و به سوی خُم شرابی که در کنار اتاقش گذاشته می رود و آن را با پیاله ای که در کنار خُم هست بر می دارد
سارا سرش را پایین می اندازد ، او به شدت ترسیده است .
ناهید ادامه می دهد : پس طناب را بردار و همراه من شو و همه چیز را بر عهده من بگذار و دیگر از چیزی نترس .
سارا طناب را از ناهید می گیرد ، ناهید لبخندی می زند و به طرف در راه می افتند ، ناهید در را می گشاید و اطراف را می پاید و به سارا اشاره می کند که برود .
بیرونی ، نیمه شب چهاردهم ، ضلع غربی دیوار شهر
سارا و ناهید از راهی که قصر شاهی را به دیوار شهر پیوند می زند بر روی دیوار شهر می روند ، اضطراب و ترس از صورت هر دویشان پیداست البته از چهره سارا ترس را بیشتر می توان دید .
ناهید به سمت کنگره های دیوار بزرگ شهر می رود و پایین را نگاه می کند .
تعدادی مرد در پایین دیوار بالا را نگاه می کنند و منتظرند . ناهید خسرو ، که از همه بلند قامت تر است ، را می بیند و لبخندی به گوشه صورت ترسانش می نشیند و کمی آرام می شود خُم خالی شراب و پیاله را کناری می گذارد و به سمت سارا روی می گرداند و می گوید : سارا ریسمان را بده .
سارا ریسمان را به ناهید می دهد و ناهید یک سر ریسمان کلفت و بلند را به دور یکی از کنگره های دیوار شهر ، محکم می بندد و سر دیگر را به پایین پرتاب می کند .
خسرو به یکی از همراهنش اشاره می کند که بالا رود و او آرام آرام بالا می آید وقتی به کنار کنگره می رسد ، درود می گوید روی دیوار می پرد . اندکی دور و بر را نگاه می کند و به آن دو می گوید : آیا مطمئن هستید کسی اینجا نیست و فعلا هم نمی آید ؟
ناهید و سارا جواب مثبت می دهند .
مرد به سمت پایین اشاره می کند ، خسرو به همراه دیگرش اشاره می کند بالا رود . بدین ترتیب تمام مردان همراه خسرو که حدود بیست نفرند بالا می آیند و هر کدام اوضاع را بررسی می کنند . خسرو آخرین نفر از دیوار بالا می رود . ناهید قلبش می تپد چرا که تا لحظاتی دیگر خسرو را در آغوش می کشد ؛ خسرو بالا می آید و بر روی دیوار شهر می پرد .
سارا به خسرو می گوید : خسروی بزرگ این بانو ناهید است که از عشقشان به شما گفتم .
خسرو به ناهید نگاه می کند ، ناهید از شرم سرخ می شود .
خسرو : پس دختر شاه این شهر شمایید . مطمئن باشید به عشقتان خواهید رسید البته پس از فتح شهر .
ناهید خودش را در آغوش خسرو می اندازد و خسرو با دستان بلند و سینه بزرگش پذیرای او می شود ، پس از مدتی خسرو ناهید را رها می کند و ناهید هم عقب می رود .
خسرو با همراهنش به سمت دروازه شهر می روند تا دروازه را برای ورود سپاهیان بگشایند .
ناهید از پشت با چشمان اشک آلود صحنه رفتن آنها را نظاره می کند .
سارا می گوید : بانو شرط خود را برای فتح صلح آمیز شهر به خسرو نگفتید ؟
ناهید که غرق در شعف است ، چیزی نمی گوید .
درونی ، یک هفته بعد ، اتاق ناهید
ناهید روی تختش نشسته و گریه می کند و سارا او را تسلی می دهد . پس از مدتی درِ اتاق زده می شود و سارا در را می گشاید ؛ خسرو شاه ایران است . وارد اتاق می شود و از سارا می خواهد اتاق را ترک کند و خودش به سوی ناهید می رود . ناهید سرش را بالا می آورد و وقتی می بیند خسرو ست گریه اش را تشدید می کند . خسرو ناهید را در آغوش می گیرد و می گوید :
ما نمی خواستیم پدرت کشته شود اما در گیر و دار جنگ چونان مقاومت شدیدی کرد که سربازان من بدون اذن و اجازه من خون آن مرد بزرگ را ریختند .
ناهید چیزی نمی گوید و به گریه اش ادامه می دهد .
خسرو ادامه می دهد : اما نیاطوس برادر عزیزتان دستگیر شده و هیچ آسیبی به او نرسیده و دستور دادم در اتاقی از قصر محبوس باشد .
ناهید سرش را بالا می آورد و می گوید : با او چه می خواهی کنی ؟
خسرو : هر چه بانو بفرماید ، حتی اگر بخواهی او را آزاد خواهم کرد .
ناهید پس از اندکی تامل : نه آزادش نکنید چون او را می شناسم مثل خود من کینه ایست ، اگر او را آزاد کنید انتقام خیانتم را از من می گیرد .
خسرو : باشد ؛ پس با او چه کنیم ؟
ناهید : او را زندانی کنید .
خسرو : چشم ؛ هر چه بانو بفرماید .
ناهید سری به علامت رضایت تکان می دهد .
خسرو : حالا بهتر است به عهد خودم با تو وفا کنم.
ناهید گریه اش را تمام کرده و اشکش را با آستینش پاک می کند و با ناز می پرسد : چه عهدی ؟
خسرو : عهد ازدواج با تو
ناهید که می خواهد جلوی خنده اش را بگیرد اما نمی تواند و لبخندی می زند
خسرو : گفته ام تا ساعتی دیگر دو دینمرد بیایند و ما را طبق آیین و کیش هر دویمان به ازدواج هم در آورند .
ناهید دوباره لبخندی می زند و مجددا اشکهایش را پاک می کند.
درونی ، حدود یک ماه بعد ، اتاق ناهید
ناهید جلوی آیینه بزرگ اتاقش نشسته و مشغول شانه کردن موهایش است که ناگهان سارا با سرعت وارد اتاق می شود و می گوید : بانو برایتان خبری آوردم
ناهید : چه شده است ؟
سارا : نیاطوس برادرتان از زندان گریخته است .
ناهید : چگونه ؟! مگر زندان ، دربان و نگهبان ندارد ؟!
سارا : آری ، اما آزاده ، زنش ، نگهبانان را تطمیع کرده و توانسته او را از زندان فراری دهد .
ناهید از جایش بلند می شود و با لحن تند و خشن می گوید : حالا کسی را به تعقیبش نفرستادند؟!
سارا : چرا ، اما تا حالا که خبری نشده خسروی بزرگ گفت من به شما اطلاع دهم .
ناهید در جایش می نشیند و می گوید : او برادر منست طبیعتا من نباید از گریختنش ناراحت شوم اما می دانم او چقدر کینه ای و انتقام جوست و تا انتقام پدرم و دیگر خویشان و همشهریانمان را از من نگیرد ، آرام نمی گیرد .
سارا ، اجازه می دهید چیزی بپرسم ؟
ناهید : بپرس .
سارا : آیا حالا از خیانتی که کردید پشیمان نیستید ؟!
ناهید : به هیچ وجه ، چون من اساسا خیانتی نکردم .
ناهید کمی درنگ می کند و سپس باز تکرار می کند : من خیانت نکردم ؛ من فقط حقم را از دنیا گرفتم این حق من بود که با هر که می خواهم ازدواج کنم و آنها این حق را از من گرفته بودند .
سارا : اما برادرتان نیز همرای شما و مخالف ازدواج شما با اهرن بود .
ناهید : بله درست به همین علت از خسروی بزرگ خواستم او را نکشد ؛ اما این را هم بدان او سرانجام میان دو رای من و خودش و رای پدرم ، رای پدرم را بر می گزید .
ناهید : اصلا چرا من دارم برای تو توضیح می دهم سارا ؟!
سارا : بانو محبت می کنید و با همدم خود ، صحبت می کنید.
ناهید به شانه کردن موهایش ادامه می دهد و می گوید : به خسروی بزرگ بگویید که نگهبانان را دو برابر کند ضمنا بسپارد که اگر کسی رشوه بگیرد یا به هر نحوی تطمیع شود مجازاتش مرگ است ، نباید اجازه داد نیاطوس به ما دست یابد یا حتی نزدیک شود .
درونی ، چند هفته بعد ، اتاق ناهید
ناهید در آغوش خسرو خوابیده است که سر و صدایی بلند می شود ، ابتدا خسرو و سپس ناهید بیدار می شوند .
ناهید از خسرو می پرسد : چه شده است ؟!
خسرو از تخت بلند می شود و به ناهید می گوید : تو همین جا بنشین
خسرو سرآسیمه به سمت در می دود . در را می گشاید و فریاد می زند : چه شده است ؟
بعد از اندکی یکی از افسران نگهبان می گوید : خسروی بزرگ ؛ فردی با شمشیر عریان می خواست داخل اتاق شما شود ولی آن را پشت در اتاق دستگیر کردیم .
خسرو نگاهی به فرد دستگیر شده می اندازد او نیاطوس برادر ناهید است .
خسرو به نگهبانان می نگرد و با خشم می گوید : یعنی شما گذاشتید تا اینجا نزدیک شود بعد او را دستگیر کردید ؟!
نگهبانان ساکت می شوند .
خسرو ادامه می دهد : حالا او را ببرید زندان تا من فردا به حسابش برسم ولی مراقب باشید اگر فرار کند تمام شما را خواهم کشت .
خسرو این را می گوید و در را می بندد و به داخل اتاق باز می گردد . ناهید با اضطراب روی تخت نشسته و با ورود خسرو از او می پرسد : چه شده است ؟
خسرو : برادر عزیزتان که با کمک همسرش ، از زندان گریخته بود حالا با شمشیر برهنه آمده بود و می خواست از من و شما انتقام بگیرد .
ناهید : یعنی نیاطوس بود ؟!
خسرو : آری
ناهید : می دانستم او ما را بی عقوبت رها نمی کند او خیلی کینه جوست ولی من از او کینه ای تر هستم و ادامه می دهد : چه کارش کردید ؟
خسرو : دستور دادم زندانی شود تا فردا صبح چاره ای برایش بیاندیشیم .
ناهید : خوب کاری کردید .
درونی ، فردا صبح ، داخل تالار قصر
خسرو روی تخت سلطنتی که زمانی پدر ناهید و نیاطوس بر آن می نشست ، جلوس کرده ، سمت چپش وزیر خسرو ایستاده و در سمت راست ، ناهید روی تختی کوچکتر نشسته است که در این هنگام ، سربازان ، نیاطوس و زنش آزاده را وارد می کنند .
افسرِ نگهبانان می گوید : این مرد قصد کشتن خسرو و بانو را داشت و این زن نیز همراه او بود و در تطمیع نگهبانان کمک می کرد ولی در نهایت امر با زیرکی سربازان ما دستگیر شد .
ناهید از جایش بلند می شود و با خشم می گوید : همچنان می گویید زیرکی ِسربازان که انگار کار بزرگی کردید اگر او وارد اتاق شده بود و ما را کشته بود چه می کردید ؟
افسر سرش را پایین می اندازد و خسرو به ناهید اشاره می کند که بنشیند .
ناهید می نشیند .
خسرو رو به نیاطوس می کند و می گوید حال قصد کشتن من و خواهرت را داشتی ؟
نیاطوس : او خواهر من نیست !
ناهید : تو هم برادر من نیستی !
نیاطوس : چه افتخار بزرگی که برادر کسی که دستش به خون پدر و خویشاوندان و هم شهریانش آلوده هست ، نیستم .
ناهید رو به آزاده می کند و می گوید : تو هم با شوهرت همکاری می کردی و می خواستی مرا بکشی !
آزاده : من هم مانند تو ، بخاطر شوهرم و معشوقم همه کار کردم اما تو بردی و من باختم .
خسرو از جایش بلند می شود و شروع به قدم زدن می کند ، پس از مدتی قدم زدن ، خسرو نگاهی به ناهید می اندازد و می گوید : من مجازات این دو را به ناهید می سپارم اگر ببخشی ، خویشاوندانت را بخشیدی و اگر مجازات کنی باز هم خویشاوندانت را مجازات کردی .
ناهید در فکر فرو می رود و بعد از مدتی می گوید : من آنها را یکبار بخشیدم ولی آنها قصد کشتن مرا داشتند حالا من هم تلافی می کنم و حکم به قتل آن دو می کنم . خسرو که اکنون سر جایش ایستاده است نگاهی به ناهید و سپس نگاهی به وزیرش می کند و دوباره شروع به قدم زدن می کند ؛ سپس به ناهید می گوید : آنها را نمی بخشی ؟!
ناهید : چگونه کسانی را ببخشم که در پی قتل من بودند ؟!
خسرو : اکنون شاید از کرده شان پشیمان باشند ؟
ناهید : اگر پشیمان باشند ، ممکن است که …
خسرو ، سخن ناهید را نیمه تمام می گذارد و از نیاطوس و آزاده می پرسد : آیا از کرده تان پشیمان نیستند ؟!
نیاطوس : هرگز
ناهید : دیدی گفتم من خویشاوند خویش را بهتر از دیگران می شناسم !
خسرو نگاهی به نیاطوس و آزاده می اندازد و می پرسد : شما حقیقتا پشیمان نیستید ؟!
نیاطوس : یک بار گفتم ، هرگز
آزاده : من نیز هرگز پشیمان نیستم .
خسرو به سراغ وزیرش می رود و آهسته با او نجوا می کند و پس از لحظاتی می گوید : حال که شما پشیمان نیستید و ناهید نیز حکم به قتل شما داده پس من نیز حکم به قتل شما می دهم .
خسرو سپس با صدایی بلند افسر نگهبانان را صدا می زند و می گوید : این دو را ببرید و به سزای اعمالشان برسانید .
نیاطوس با صدای بلند فریاد می زند : ای اف بر تو ای ناخواهر که به خاطر شاشدان ، پا روی انسانیتت گذاشتی تو اِنسان نیستی تو اَن سانی ؛ مرگ بر تو ای دخترک قضیب پرست که همه چیزت شهوت و شهوترانی است .
نگهبانان نیاطوس و آزاده را در حالیکه مشغول توهین به ناهیدند با خود می برند .
درونی ، یک شب بعد از کشتن نیاطوس و همسرش ، اتاق ناهید
ناهید مشغول گریه است که خسرو وارد می شود .
خسرو با لحن متعجب و ترسان : بانوی ِ من چه شده است که گریه می کنید ؟!
ناهید : برادرم کشته شده است .
خسرو با تعجب : اما خودتان دستور ِ کشتن برادرتان را دادید !
ناهید : می دانم اما از سر لجبازی بود ؛ او هم می خواست ما را بکشد و هم حاضر به ابراز پشیمانی از کارش نبود . ما از اول بچگی هم با هم چنین جدل هایی داشتیم و وقتی او ازدواج کرد ، بدتر هم شدیم . اما با این حال من او را دوست داشتم .
خسرو جلو می رود و سر ناهید را در بغل می گیرد و ناهید های های گریه می کند .
درونی ، یک هفته بعد ، تالار قصر
خسرو بر روی تخت سلطنت نشسته است و غرق در تفکر است که نگهبان حضور وزیر را اعلام می کند .
وزیر وارد می شود و تعظیم می کند و می ایستد .
خسرو به او اشاره می کند که جلوتر بیاید و وزیر امتثال امر می کند .
خسرو : وزیر اعظم ما می خواستیم در مورد موضوعی با شما مشورت کنیم و آن اینکه ما چند وقتی است که در این شهر حضور داریم تا اوضاع را امن و آرام کنیم به نظرم حالا که اوضاع آرام شده بهتر است به پایتختمان بر گردیم ؛ نظر شما چیست ؟
وزیر : نظر من هم همین است که به ایران باز گردیم .
خسرو : پس شما ترتیب بازگشت ما و سپاهیان پیروزمندمان را به پایتختمان در ایران بدهید .
وزیر : چشم قربان .
وزیر تعظیم می کند و قصد رفتن می کند که ناگاه فکری به ذهنش خطور می کند و کمی مکث می کند و می خواهد چیزی بگوید ولی منصرف می شود . خسرو که متوجه شده با صدای رسا می پرسد : هان وزیر چیزی می خواستی بگویی ؟!
وزیر : قربان … قربان … هیچ
خسرو : هان وزیر بگو هر چه می خواهی تو در امانی .
وزیر می گوید : در امانم
خسرو : بله
وزیر : می خواستم بگویم با همسرتان ناهید چه خواهید کرد ؟
خسرو که تعجب کرده می گوید : خودت می گویی همسرم ؛ او با ما خواهد آمد .
وزیر : قربان ؛ اما می خواستم اگر خشمگین نمی شوید در این خصوص مطلبی برای شما بگویم .
خسرو : بگو
وزیر : شما همسران زیادی در پایتختتان دارید بهتر است از بانو ناهید چشم بپوشید .
خسرو : چرا ؟!
وزیر : بانو ناهید ، هر چند بانوی زیبا و برازنده ایست اما دستش به خون پدرش و برادرش آلوده است .
خسرو از جایش بلند می شود و می گوید : آری او دستش به خون پدر و برادرش آلوده است ؛ اما او به خاطر رسیدن به وصال ما دست به چنین کارهایی زد .
وزیر : و ممکن است برای رسیدن به وصال کس دیگری ، دستش به خون ِ شخص قبلی هم آلوده گردد .
خسرو : منظورت این است که او به ما نیز خیانت کند ؟!
وزیر : می گویم ممکن است و احتمالش بعید نیست .
خسرو جلوی تختش شروع به قدم زدن می کند و پس از مدتی می گوید : پس به نظرت با او چه کنیم ؟
وزیر : او را از قصر بیرون کنید .
خسرو : بیرون کنیم ؟! به همین سادگی ! آیا این نامردی نیست ؟!
وزیر : وقتی کسی می خواهد نامردی کند باید جواب او را با نامردی داد .
خسرو : همچنان می گویی نامردی کند که گویی ناهید واقعا در حق ما همچنین کرده است !
وزیر : اما به نظرم با کاری که با پدر و برادرش کرده انجام نامردی در حق شما هم بسیار محتمل است .
خسرو : شروع به فکر کردن می کند و پس از مدتی می گوید : او در این شهر کسی را ندارد ، چون همه نزدیکانش کشته شده اند ؟!
وزیر : برای او خانه ای با همه امکانات در اطراف شهر بخرید و بگذارید با کنیزش آنجا زندگی کند .
خسرو پس از مدتی تامل : فکر خوبی است ! بروید و ترتیب کارها را بدهید . اما او دیگر نباید مرا ببیند چون من توانایی نگریستن به چشمهایش را ندارم .
وزیر تعظیم می کند و خارج می شود .
درونی ، چند روز بعد ، داخل خانه جدید ناهید
ناهید مشغول گریه کردن است و کنیزش سعی می کند او را آرام کند ، سارا می گوید : بانو ناراحت نباش همه مردان همین اند دروغگو و بی وفایند ، ایراد ندارد بجایش در این خانه که همه چیز دارد می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ؛ همه چیز هست ، یک خانه بزرگ ، یک مزرعه در کنارش و نیز یک طویله پر از اسب و گاو و سگ و مرغ و خروس ؛ می توانیم با آنها امور روزانه مان را بگذرانیم .
ناهید که همچنان در حال گریه است سر بلند می کند و می گوید : من خانه و مزرعه و طویله را می خواهم چه کنم ؟ من عشقم را می خواهم همان که به خاطرش همه چیز را زیر پا گذاشتم ! تا بحال از هیچ کس چنین نیرنگی نخورده بودم .
ناهید به گریه اش ادامه می دهد و سارا به فکر فرو می رود .
درونی ، چند روز بعد ، داخل خانه ناهید
در حالیکه روی تختش نشسته و زانوهایش را در سینه جمع کرده ناهید دوباره مشغول گریه است ، که سارا وارد می شود و می گوید : بانو شما که باز مشغول گریه اید با گریه کردن که چیزی درست نمی شود یا روی تختتان نشسته اید و گریه می کنید یا به طویله می روید و کسی نمی داند چه کار می کنید !
ناهید : سارا چند بار باید به تو بگویم من از جانب کسی که مثل جان دوستش داشتم نارو خوردم حال آیا جز گریه برای من کاری مانده است ؟!
چشمان سارا برقی می زند و کنار ناهید بر تخت می نشیند و می گوید : من فکری به نظرم رسیده برای اینکه همه چیز را فراموش کنید و به زندگی عادی برگردید دوباره ازدواج کنید .
ناهید که در حال گریه است به هق هق می افتد و می گوید : من نمی توانم جلوی اشکم را بگیرم و به زندگی عادی برگردم بعدا تو می گویی دوباره ازدواج کن .
سارا می گوید : بانو اگر چند لحظه ای گوش به من بسپارید و گریه نکنید من پیشنهادم را خواهم گفت .
ناهید سعی می کند جلوی گریه اش را بگیرد و دستی به چشمانش می کشد و اشکش را پاک می کند .
سارا می گوید : بانو پیشنهاد من این است که به اهرن پیام دهید که حاضرید با او ازدواج کنید ، اما به شرطی که انتقام شما را از خسرو بگیرد .
ناهید می گوید : چه می گویی ؟! درست سخن بگو تا ببینم منظورت چیست ؟
سارا : اهرن خواستگار پر و پا قرص شما بود که بعد از ماجرای فتح شهر توسط خسرو و ازدواج شما با خسرو پا پس کشید ؛ اما اگر الان بفهمد خسرو شما را بیرون کرده است ، دوباره سراغ شما می آید و شما می توانید شرط ازدواج با خودتان را انتقام از خسرو قرار دهید .
ناهید : انتقام ؟!
سارا : بله کسی که به عشقش خیانت می کند سزاوار هر عوقبتی هست خسرو به شما که بخاطر عشق پاکتان به او ، به پدر و برادر و شهرتان ، پشت ِپا زدید ؛ خیانت کرده و باید تاوان کارش را بدهد .
ناهید : ولی من همچنان آن قد و بالای رعنایش را دوست دارم !
سارا : اما او دگر شما را دوست ندارد و ببخشید بانو ، عذر می خواهم بانو ، او ما و شما را مثل سگ از کاخ بیرون انداخت و آنطور که شنیده ام تا 10 و 15 روز آینده قصد ترک اینجا و عزیمت به پایتختش و حتما شادخواری در کنار زنان پرشمارش را دارد .
ناهید در فکری عمیق فرو می رود و سپس رو به سارا می کند و می گوید : من چه باید بکنم ؟!
سارا می گوید : اهرن را به اینجا دعوت کن و شرط ازدواجت با او را کشتن خسرو قرار ده .
ناهید می گوید : خسرو در کاخ است ؛ چگونه دست اهرن به او برسد ؟!
سارا : مگر خسرو چند روز یکبار به شکار نمی رود ؟
ناهید : آری ، از وقتی که اوضاع کمی آرام شد او شکار رفتنش را فراموش نمی کند .
سارا : پس به اهرن بگویید که شرط ازدواجش با شما ، شکار خسرو در شکارگاهش است .
ناهید فریاد می زند : نه ! من خسرو را همچنان دوست دارم ؟!
سارا : اما او شما را دیگر دوست ندارد مگر نشنیده ای که می گویند : دلبر چو شتاب کند در رفتن بایست / دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست ؛ تازه همانطور که گفتم او واسطه مرگ پدر و برادرتان است .
ناهید دوباره در فکر فرو می رود و می گوید : باید بیشتر فکر کنم .
سارا : پس هر چه زودتر فکرهایتان را کنید چون ظاهرا آنطور که از برخی دوستان سابقم در کاخ شنیدم 3 روز دیگر آخرین باریست که خسرو به شکار می رود و اگر تاخیر کنیم به ایران باز می گردد و دیگر کاری از ما ساخته نیست .
بیرونی ، 3 روز بعد ، شکارگاه خسرو
اهرن پشت درختی پنهان شده است . سارا نیز از دور او و اوضاع را زیر نظر دارد . خسرو با خدم و حشم فراوان وارد شکارگاهش می شود . غرور و سرمستی از صورت خسرو می بارد . خسرو در جایی مستقر می شود و تعدادی از سربازانش شروع می کنند به ایجاد سر و صدا برای فراری دادن حیوانات از لانه هایشان ؛ خسرو تیری در چله کمان می گذارد و پرتاب می کند ولی به حیوانی نمی خورد ، باز تیری دیگر در چله می گذارد و پرتاب می کند ولی سودی ندارد . خسرو از اطرافیانش می خواهد دورش را خلوت کنند تا او راحت تر بتواند شکار کند . این بار تیری به سوی آهویی پرتاب می کند و آهو به زمین می افتد خسرو شادمان می شود و سوار بر اسب به سوی آهو می تازد و از پناه محافظانش بیرون می شود . اهرن این صحنه را که می بیند ، تیر در چله گذاشته اش را به سوی قلب ِخسرو پرتاب می کند ولی تیر به پای خسرو می خورد . نگهبانان به طرف خسرو می دوند ولی خسرو می گوید چیزی نیست.
وزیر به سربازان ِ نگهبان می گوید : سریع بگردید ، تیرانداز را پیدا کنید .
نگهبانانِ فراوان خسرو پیاده و سواره به اطراف می شتابند . اهرن نیز سریع شروع به دویدن می کند اما فایده ای ندارد و محافظان سواره خسرو ، او را می یابند و به نزد خسرو می برند .
بیرونی ، همانروز ، شکارگاه خسرو
خسرو : پس تو می خواستی مرا بکشی ؛ آری ؟!
اهرن : بله
خسرو : چرا ؟
اهرن : چرایش را خودت می دانی تو غاصب شهر مایی !
خسرو : بعید می دانم این تنها دلیلت باشد تو چرا در این چند وقت که ما اینجاییم برای کشتن من نیامدی ؟!
اهرن : درست می گویی ! دلیل دیگر و شاید مهمتری هم دارد اما هرگز به تو نخواهم گفت .
خسرو کمی به فکر فرو می رود و می گوید : پس نمی گویی !
اهرن : آری
خسرو با صدای بلند فریاد می زند که تیر و کمان مرا بدهید .
وزیر : چه کار می خواهی بکنید خسروی بزرگ ؟!
خسرو : می خواهم خودم با دستان خودم ، او را به دَرَک واصل کنم .
وزیر : اما پای شما آسیب دیده بگذارید نگهبانان هلاکش کنند .
خسرو : نه ! امروز می خواهم علاوه بر آهو ، گراز هم شکار کنم .
خسرو تیری در چله می گذارد و به سوی اهرن نشانه می گیرد ، خسرو چند قدمی جلو می رود تا راحت تر او را هلاک کند ولی پای مصدومش به سنگی می گیرد و می لغزد و تیر خسرو خطا می رود ؛ اهرن از فرصت استفاده کرده و با خنجری که در آستینش پنهان کرده به سوی خسرو می رود و چند ضربه به او وارد می کند . نگهبانان خسرو به سوی اهرن می شتابند و او را می کشند ، اهرن در هنگام مرگ مرتب نام ناهید را تکرار می کند .
خسرو آن سو تر بر زمین افتاده و هنوز زنده است و وزیر بالای سرش می آید و سرش را در دامنش می گیرد . خسرو می گوید چند روز پیش که از بالای قصر ، سپاهم را می دیدم با خود گفتم سلطان واقعی و بی همتای این عالم منم که همانطور که گفته اند : آفتاب در سرزمینش غروب نمی کند ؛ ولی امروز یک فردِ تنها در میان سپاهیان بی شمارم اینگونه مرا به خواری هلاک کرد ، « خدا خوب درسی از حقارت و بی وفایی این دنیا به من داد چرا که مال و زن و فرزندم مرا بی نیاز نکرد و سلطنتم به این سادگی نابود شد » . خسرو این را می گوید و چشم از جهان فرو می بندد .
سارا که از دور تماشاگر این صحنه هاست با مرگ اهرن و خسرو به سوی خانه ناهید می دود پس از دویدنی نسبتا زیاد به خانه می رسد و وارد خانه می شود.
درونی ، همانروز ، داخل خانه ناهید
سارا در خانه بانو ناهید را صدا می زند اما خبری از ناهید نیست . سارا کمی می نشیند تا نفسش آرام گیرد اما ناگهان فکری به سرش خطور می کند و به سمت بیرون خانه و طویله می دود.
درونی ، همانروز ، داخل طویله خانه ناهید
سارا درِ طویله را باز می کند و کمی اطراف را نگاه می کند اسب ها و گاوها مشغول خوردنند و بعضی هاشان هم نشسته اند و نشخوار می کنند . سارا همچنان سرش را می گرداند ناگهان در عقب طویله صحنه ای را می بیند که خشکش می زند ؛ سارا به سوی صحنه ای که دیده گام بر می دارد تا آنچه دیده را باور کند ؛ بله درست دیده ؛ ناهید مشغول کام گیری از سگ طویله است .
بسمه تعالی
4)نام داستان :
شمسعلی و خاله تاجی
ابوالفضل چمروشیان نژاد
(به یاد شهید 15 خرداد ورامین ، حسن خانی )
تنها دکان روستای جعفر آباد ، روستایی در پهنه دشت ورامین ، تعلق داشت به شمسعلی . دکانی کوچک که از طرف کوچه پنجره ای به بیرون داشت برای مشتریان و از داخل هم با دری کوتاه به حیاط خانه شمسعلی راه داشت ، خانه شمسعلی عبارت بود از ساختمانی قدیمی و کاهگلی با چند اتاق و یک پستو و حیاطی نه چندان بزرگ که درخت توت نر و بی بری هم در کنار آن قد برافراشته بود . خانه و دکان شمسعلی در کوچه ای باریک که منتهی به مسجد و گورستان دهات می شد قرار داشت . بیشتر خواربار دکان ، اندکی ادویجات و مشتی حبوبات و کمی تنقلات و نیز چند پیت نفت بود ، درآمد شمسعلی بیشتر از فروش نفتی بود که از شهر برایش می آوردند و آنهم به ویژه در فصل های سرد به روستاییان می فروخت و اندک پولی می گرفت . زن شمسعلی تاج الملوک نام داشت که به خاله تاجی معروف بود ، زن خوش مشرب و خنده روی روستایی که علاوه بر انجام کارِ خانه و زندگی خودش در خانه افراد روستا که کمی مرفه تر بودند کلفتی می کرد ، چرا که عایدی آن دکان کوچک در آن روستای کم جمعیت کفاف زندگیشان را نمی داد . گرچه شمسعلی هیچگاه سپاسدار زنش نبود و پول زنش را می گرفت و چیز چشمگیری به خودش نمی داد البته نه هیچ چیز . چرا که خاله تاجی گاه با التماس و لابه و گاه با شیرین زبانی و لاغه خرج خورد و خوراک روزانه خانه را با هزار منت از شمسعلی گدایی می کرد . تمام روستا شمسعلی را به بد خلقی و خساست و ناخن خشکی می شناختند و خودش هم می دانست .
شمسعلی همیشه کلید در دکان را به زیر پیراهن مندرسش سنجاق می کرد و هیچ کس جز خودش به هیچ عنوان حق ورود به مغازه را نداشت . شمسعلی همیشه لباسی کهنه و چرک و چغر به تن داشت و هر چقدر خاله تاجی اصرار می کرد تا لباسش را بشوید یا نو کند حاضر نبود چرا که معتقد بود و می گفت : هر چقدر بشوری باز کثیف می شود و هر چقدر نو کنی باز کهنه می شود . خاله تاجی هر گاه چیزی می خواست باید مدتها مجیز شمسعلی را می گفت و اندر باب حکمت و ضرورت آنچه می خواست به تفصیل داد سخن می داد ؛ تا مگر دلش نرم شود و قلبش به رحم آید و برود و نیازش را بیاورد . زندگی شمسعلی و خاله تاجی به سختی و صعوبت می گذشت که البته مردم دهاتی آن دوران ، کمابیش هم دردشان بودند ولی شمسعلی می توانست کمی بر اهلش سهل تر بگیرد ولی دلش نمی آمد . هر گاه خاله تاجی لب به شکایت باز می کرد شمسعلی با زبان و لحن کاملا جدی می گفت : خجالت بکش زن ! این زندگی که تو می کنی ، پادشاه نمی کنه !
خاله تاجی بر سر جوی آب یا در حمام ضمن بذله گویی هایش با همسایه ها ، گاه این را هم به شوخی یا به جد می گفت که : ایکاش حتی اگه یه روزم شده من دیر تر از شمسعلی بمیرم تا بتونم یه چایی شیرینِ شیرین بخورم .
این حرفها گاه به گوش شمسعلی می رسید ولی گوشش بدهکار نبود . شمسعلی بیشترِ همان شندر غازی هم که کاسبی می کرد دور از چشم خاله تاجی در صندوقچه ای می گذاشت که آن را در چاله ای که در پستوی خانه حفر کرده بود ، پنهان ساخته بود و البته روی آن یک تخته سنگ نسبتا بزرگ و مسطح ، نهاده بود تا خیالش کاملا راحت و آسوده باشد که احدی بدان دسترس ندارد . او معتقد بود این پولها برای روز مبادا به درد می خورد.
بر عکس شمسعلی ، خاله تاجی ، با اندک مایه پولی که با کار کلفتی به کف می آورد و به قول خودش از دست شمسعلی در هفت سوراخ قایم می کرد گاهی به فقرای مفلوک تر از خودش هم انفاق می کرد البته سفارششان می کرد مبادا به گوش شمسعلی برسد .
شمسعلی و خاله تاجی ، دو تا بچه داشتند یک دختر به نام کوکب و یک پسر به نام حسن . بچه هایشان بیشتر از این دو تا نمانده بودند و در نوزادی یا کودکی مرده بودند . شمسعلی این دو را خیلی دوست داشت تا جایی که گاهی برایشان آبنبات و آدامس و اگر حالش بهتر بود و می خواست چوبکاریشان کند کمی تخمه و تنقلات می آورد و از اینکار احساس کرامت و بزرگی می کرد. البته علاقه شمسعلی به حسن طور دیگری بود . وقتی حسن به سن بلوغ رسید او تنها کسی بود که گاه شمسعلی ، البته با ترس و لرز ، کلید دکان را به او می داد و حتی وقتی حسن بزرگتر هم شد به شرط آنکه به ننه اش و هیچ احدی نگوید جای صندوقچه پولها را در پستوی خانه افشا کرد مبادا که بمیرد و پولها آنجا بماند و تباه شود .
بچه ها بزرگ می شدند ولی شمسعلی بر همان مرام قدیم خود بود حتی تازگی ها بدتر هم شده بود برای قناعت بیشتر ، در منزلش مستراح نمی رفت بلکه آفتابه را بر می داشت و می رفت از حوض مسجد آب می کرد و به مستراح مسجد می رفت و بعد هم با آب مسجد دست نماز می ساخت . با مردم هم خیلی بیشتر از گذشته بد خُلقی و بد عُنُقی می کرد و سر به سر و دهن به دهنشان می گذاشت و گاه با کوچک ترین بهانه ای دنبال بچه هایشان می کرد تا بزندشان … با اینکارهایش بیشتر انگشت نمای خَلق شده بود گرچه مردم با شمسعلی مدارا می کردند و احترام ریش سفیدش را داشتند اما بچه هایش خیلی خجالت می کشیدند ، مخصوصا حسن که آقا جونش را با همه خساستش خیلی دوست داشت و بی اجازه او آب نمی خورد و البته ننه اش ، خاله تاجی ، که تاج سرش بود و همه کسش و دوست داشت که والدینش همیشه عزیز باشند نه انگشت نما .
کوکب و حسن به بار نشسته بودند مخصوصا حسن که دیگر مردی شده بود و به تازگی از سربازی برگشته بود و در یک کارگاه در ورامین مشغول کارشده بود.
زمستان سال 1341 و بهار سال 1342ش بود که اوضاع کشور به هم ریخت پس از ماجرای انقلاب سفید و درگیری روحانیت با رژیم ، اوضاع متشنج بود . خاله تاجی همیشه به پسر دردانه و سوگلیش ، که به قول خودش به دندان کشیده بود و کثافات لباس مردم شسته بود تا به این رعنایی شده بود ، سفارش می کرد که مواظب باشد و خودش را درگیرِ درگیری با حکومت و اینجور کارهای بی آخر و عاقبت نکند . اما حسن که جوان بود و مانند همه هم جرگه هایش از اوضاع زمانه شاکی و گله مند ، گوشش بدهکار این نصایح نبود . شمسعلی با اینکه چیزی به زبان نمی آورد ولی در دلش خیلی نگران بود برای تنها پسرش ، پشتوانه اش ، عصای پیری و کوریش و نسل و دنباله اش ، سر نمازهایش برای حسن دعا می کرد . اما یک روز اتفاقی افتاد .
روز 15 خرداد 42 13حسن که معمولا نزدیک غروب به خانه بر می گشت ، چند ساعت زودتر به خانه آمد . هوای خرداد دشت ورامین بسیار سوزنده بود . حسن در حیاط زیر درخت توت ، آشفته و مضطرب و غرق در اندیشه و عرق قدم می زد . شمسعلی از دکان و خاله تاجی و کوکب ، از خانه ، تعجب زده به سراغش آمدند و از علت زود آمدن و آشفتگیش پرسیدند . حسن گفت که ورامین شلوغ شده و عده ای از مردم با گروهی که از پیشوا می آمدند برای آزادی آقای خمینی به طرف تهران راه افتادند و اوضاع شهر پریشان است .
خاله تاجی این را که شنید گفت : پس خدا رو شکر که عقلی کردی و زود آمدی !
اما حسن سرش را پایین انداخت و بعد از مدتی سرش را بالا گرفت و گفت :
من نیومدم بمونم ، اومدم برای رفتن اذن و اجازه بگیرم !
خاله تاجی این را که شنید با دست محکم به پایش کوبید گفت : خدا مرگم بده اجازه چی ؟!
حسن گفت : اجازه برای رفتن با جمعیت به طرف تهران .
خاله تاجی این را که شنید وسط حیاط روی زمین نشست و وا رفت .
حسن گفت : ننه من باید برم قرآن در خطره جان آقا در خطره بی شرفها مملکت را نابود کردند .
خاله تاجی کف دست را بر صورتش گذاشت و چیزی نگفت .
حسن نگاهی به شمسعلی کرد و گفت : آقا جون شما چی می گید ؟
شمسعلی که غرق در خودش بود ، شروع کرد به قدم زدن ، حیرانی و ترسانی از رخساره اش پیدا بود ، ولی جوابی نداد .
حسن رو به ننه اش کرد و گفت : ننه تو رو خدا بذار برم
حسن پس از مدتی دوباره رو به باباش کرد و باز پرسید : آقا جون شما چی می گید ؟
شمسعلی که غرورش اجازه نمی داد واهمه و نگرانی و اضطراب شدیدش را بروز دهد ، از قدم زدن باز ایستاد و کمی بر خود مسلط شد و نگاهی به حسن و خاله تاجی انداخت و بعد به آسمان نگریست و گفت : اگر به خاطر قرآن و مملکت می ری من حرفی ندارم ، برو ؛ اما ننه ات را راضی کن ، بعد برو
حسن به طرف ننه اش رفت و دست ننه را از صورتش برداشت و صورت پر اشکش را بوسید و گفت : ننه من باید برم مملکت و دین و قرآن در خطره همه چیز را نابود کردند .
خاله تاجی چیزی نمی گفت و فقط اشک می ریخت
حسن به التماس افتاد و دست و پای پینه بسته ننه اش را بوسید ولی خاله تاجی چیزی نمی گفت .
شمسعلی که این صحنه را دید با لرزشی که در صدایش بود گفت : زن بذار بچه بره معطلش نکن دین و قرآن نابود شد بذار بره ایشالا که چیزی نمی شه توکلت به خدا باشه
خاله تاجی این را که شنید با عجز دست به سوی آسمان برد و گفت : به خدا سپردمت
حسن خوشحال دوباره دست و صورت مادرش را بوسید و دست و صورت پدرش هم بوسید و با کوکب هم خدا حافظی کرد و از خانه بیرون زد .
پدر و مادر تا دم در به بدرقه اش آمدند و تا جاییکه چشم کار می کرد با نگاه نگران و نومید خود قد و بال رعنای پسر را دنبال کردند .
بعد از اذان مغرب خبر رسید که بر سر پل باقرآباد نظامیان جلوی مردم را گرفتند و شلیک کردند و خیلی ها را کشتند و خیلی ها هم زخمی شدند و عده ای هم گریختند .
خاله تاجی بعد از این خبر مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید و مدام می رفت سر کوچه و سرک می کشید تا ببیند حسن آمد یا نه ؟ اما هر چه چشم انتظاری کشید خبری از پسرش نشد . شب شد اما حسن نیامد . حالا شمسعلی هم که غرور مردانه اش پیش تر مانع ابراز نگرانیش بود آشکارا نگران بود و به خود می پیچید . شب از نیمه گذشت اما حسن نیامد .
خاله تاجی آن شب تا صبح دعا کرد و ناله زد و شمسعلی هم تا صبح ذکر گفت . اما صبح هم خبری نشد . خاله تاجی و شمسعلی به ورامین رفتند و از عده ای که شاهد ماجرا بودند ما وقع را پرسیدند و راه چاره خواستند اما شنیدند که بهتر است فعلا پیگیر قضیه نشوید چرا که رژیم پاپیتان می شود و پدرتان را در می آورد ، حالا بگذارید چند وقت بگذرد شاید خبری بشود ، اگر نشد بعد که اوضاع کمی آرام شد دنبال قضیه را بگیرید .
اما مدتها گذشت و خبری نرسید . دیگر شمسعلی و خاله تاجی با برخی افراد واردتر راهی تهران شدند و هر جا که می شد سر کشیدند ولی خبری از حسن نبود . هر جا که فکر می کردند یا گمان می بردند از زندان و بیمارستان و گورستان و… سر زدند و به هر که احتمال می دادند بتواند کاری کند روی زدند و لابه کردند و به پایش افتادند اما فایده ای نداشت ، نشد که نشد . دیگر خاله تاجی شاد و خوش مشرب کارش شده بود گریه و ناله ، شب و روزش به ضجه و زاری می گذشت . سر جوی قنات می رفت برای ظرف شستن با زاری و شیون ؛ به حمام می رفت با هق هق گریه ؛ به یخچال ده می رفت همین گونه … آنقدر می گریست و صدا می کشید تا زنها تسلیتش گویند و دلداریش دهند تا کمی آرام گیرد و کارش را انجام دهد .
خاله تاجی مرتب می گفت : خدایا من بچه ام را از تو می خوام من بچه ام را بتو سپردم اون رو به من بر گردون.
اما شمسعلی درخودش بود چیزی نمی گفت و حتی گاه به زنش پرخاش می کرد اما خدا می دانست در دلش چه غوغایی است دیگر شمسعلی ، شمسعلی سابق نبود دیگر با کسی کاری نداشت و زیاد بد عنقی نمی کرد و حتی با بچه های ده تا حدی مهربان شده بود و گاهی مشتی آبنبات و آدامس در جیبش می گذاشت و به بچه ها مخصوصا پسر بچه ها می داد . شمسعلی نه تنها دیگر به مستراح مسجد نمی رفت بلکه هر شب جمعه به نمازگزاران خرمای خیراتی می داد و التماس دعا می گفت .
شمسعلی بعضی روزها خیلی پیش تر از اذان و نماز به مسجد می رفت و گوشه ای می نشست و به محراب خیره می شد ولی اشکش را کسی ندید .
گاهی وقتها که صدای گریه و شیون خاله تاجی خیلی جگرخراش و دلریش می شد ، شمسعلی که از شنیدن سخنان شکایت آمیز خاله تاجی که بچه اش را از خدا می طلبید لرزان و هراسان می شد با وجودی که خودش هم در دلش آشوب بود می گفت : زن خجالت بکش مگه آدم واسه چیزی که به خدا داده آنقدر بی تابی می کنه ؟ سر خدا منت نذار زن ، خدا قهرش می آد !
اما خاله تاجی مثل شمع می گداخت و در خودش می سوخت و فرو می ریخت.
مدتی بعد کوکب ، تنها فرزند مانده شان ، نیز مریض شد و در بیمارستان فیروز آبادی شهر ری بستری . اما چندی بعد که سراغش رفتند گفتند که وی مرده و چون کسی همراهش نبوده ، آنها هم جنازه را دفن کردند . اولیای بیمارستان مدت زیادی آنها را سرگرداندند ولی آخر هم آدرس درست و حسابی از قبر او ندادند ، اعتراض و شکایت هم راه به جایی نبرد .
خاله تاجی دیگر چیزی ازش نمانده بود مدام کارش ضجه و زاری بود آنهم چه ضجه هایی که مو بر تن انسان سیخ می کرد و دل مومن و کافر را کباب می کرد . خاله تاجی صبح و بعد از ظهر راه می افتاد توی کوچه های دهات تا قبرستان ده می رفت و سر دو تا قبر که با انگشتهایش بر روی خاک می کشید ضجه می زد و بر سر و رویش می زد و بر می گشت . می رفت و بر می گشت . ناله کنان می رفت و بر می گشت . شمسعلی هم می رفت در مسجد می نشست و خیره به محراب می شد .
یک روز غروب شمسعلی صندوقچه کوچکش را از پستو بیرون کشید و با خود به مسجد برد و به پیشنماز مسجد داد که خرج فقرا و خیرات و مبراتی که صلاح می داند بکند .
فردای آن روز ، صبح خروس خوان ، صدای جیغ خاله تاجی مردم ده را به خانه شمسعلی کشاند . شمسعلی مرده بود . مردم جنازه شمسعلی را از خانه اش بیرون آوردند و در گورستان ده دفن کردند ، سر قبرستان خاله تاجی فقط نگاه می کرد و دیگر نه جیغ می زد و نه گریه نمی کرد .
روز بعد ، پس از اذان ظهر ، این بار صدای جیغ و گریه همسایه های خاله تاجی بلند شد آری خاله تاجی هم مرده بود آنهم درست یک روز بعد از مرگ شمسعلی .
آری خاله تاجی هم مرد ؛ چای شیرین شیرین !!! زجر کش شد ؛ در حالیکه حسرت آب خوش هم بر لب و گلویش ماند .